Monday, November 5, 2012

کلاغ خالق


یکی دیگه از همون داستانهای مسخره ی تخیلی
رنگین کمان زیبایی بود . روی کوه جریان داشت . پشت ابرها چند کلاغ بازی می کردند . کمی دورتر ، نوک قله ی کوهی بلند ، سرگرم گفتگو با آسمان بود . می خوابید . صدای ترانه خود را می شنید . دره ها همیشه سرسبز نیستند . و صبح تمام شد . خورشید با هر جان کندنی بود  راه همیشگی و تکراری رسیدن به اوج آسمان را می پیمود  .تازه زمین گرم شده بود و سرمای شب ، خود را برای رفتنی دوباره آماده می کرد . بارانی که از آسمان بر زمین نشسته بود  میان رگهای خاک می چرخید . باید جستجو کرد و مکانی یافت برای استراحتی طولانی در دل زمین .استراحت گاههای خنکی بود تامسافران آسمان ، خوب بخوابند . سرخ ، سبز ، زرد ، بنفش ، آه چه با شکوه بود . هر قطره به رنگی در می آمد . رنگین کمان یکه بود . رنگین کمان در قوس آسمان ، سینه صافش را به زمین تکیه داده بود . و کلاغی شیطنت بار ، از میان او گذشت . چه زیبا بود صدای قار قار او . کلاغ یکی بود و از پیوستگی و اتحاد قطره ها شگفت زده شد . که چگونه خود را از یاد برده بودند و با هم ، یکی شده بودند . یک هماهنگی و پیوستگی شکوهمند . همه با هم ، رنگین کمانی بودند که چشمها را خیره می کرد. کلاغ از خود پرسید که راز این جلوه زیبا در چیست ؟ قطره ها تنها نبودند وگرنه ، به چشم نمی آمدند . وقتی آنها شانه به شانه هم ، به عبور تارهای طلائی اشعه خورشید از خویش ، لبخند می زدند ، یک مای ملون حیرت انگیز شکل می گرفت . آیا هر یک به تنهایی می توانستند چنین تصویری از جلال هستی به نمایش بگذارند ؟ آیا راز این زیبایی در با هم بودن قطره ها نبود ؟ راستی که چقدر پاک باید بود و چقدر از خود گذشته ؟! اگر ذره ای ناخالصی و آلودگی در وجود قطره ها بود و یا اندکی غرور و خود شیفتگی در آنها بود، هرگز تارهای نازک آفتاب از آنها نمی گذشت و انعکاس و شکست نور ، آن رنگهایی چشم نواز را نمی آفرید . هیچ آینه ی خاک گرفته ای تصویر را به وضوح آنچه هست نمی نمایاند . و کلاغ به درختی نشست . یک درخت سرماخورده ی بیمار . ریشه هایش می مردند و بر هر شاخه اش نقشی از یک نومیدی چنگ زده بود . زبان گشود و شکوه کرد . روزهای خوشِ عمرش را به فراموشی سپرده بود . چه مغرور و چه سرسبز ! و اکنون پیر و فرتوت و شکسته . کلاغ روی شاخه شکسته درخت به فکر فرو رفت . چرا نباید مغرور بود ؟ چرا نباید انعطاف داشت ؟ و ایا فردا ، بالهایش پر سیاه دارند ؟ پرهای خوشرنگ ، به رنگ شب یلدا . خورشید راهش را پیموده بود . به اوج آسمان رسیده بود . مدتی متوقف شد . ظهر داغ فرا رسید . و آفریدگار . خسته از خلق کهکشانی دیگر ، به کره زمین آمد و روی شبنمی فرود آمد و در آن فرو رفت . شبنم به روی برگی سبز آرام به خواب رفته بود . تصویر جنگل را در آینه صیقلی شبنم می دید . به خود خیره شده بود و از زیبایی پرهای سیاهش به وجد آمده بود و شروع به قارقار کردن کرد . ( شروع کرد به قارقارکردن ) آفریدگار از صدای آواز مخلوق خود حیرتزده از خواب خوش بیدار شد . از درون قطره ریز شبنم ، کلاغ را می دید که با دو چشم سیاهش زل زده است به او . و کلاغ ، در شبنم تصویر خود را می دید و آفریدگار را نمی دید . لبخندی زد . به غرور و نادانی کلاغ جوان لبخندی زد . او چگونه توانست آنهمه بزرگی را نبیند ؟ نفهمد ؟ از اینکه چنین موجودی آفریده بود به خنده افتاد . خود را محبوس در شبنمی دید که به بزرگی نیمی از قطره ی باران است و نمی توانست از آن خارج شود . مادامی که کلاغ در شبنم ، تصویر موجود سیاه با چشمان سیاه را می دید ، او توانایی خروج نداشت . راستی که چه زندانبان احمقی ! او چگونه می تواند مرا نبیند ؟ آفریدگار اینرا گفت و به خواب رفت . کلاغ منقارش را روی شبنم گذاشت . دهان گشود و آنرا بلعید . بی آنکه بداند  آفریدگار خسته ی هستی را به درون خود فرستاد و آفریدگار اکنون میان معجونی از خوراکی های هضم شده و نشده  با بوی بد گازهای موجود گرفتار شده بود . و می دانست که تنها راه رهایی از آن مخمصه ی  بدبو ، راهی ست بی نهایت .. ، باید منتظر می ماند تا کلاغ جوان خود را تخلیه کند و امیدوار باشد که او هم میان ماده ی سفید و سیاه آبکی راهی به خارج بیابد .
پایان .

No comments:

Post a Comment