یکی
دیگه از همون داستانهای مسخره ی تخیلی
رنگین
کمان زیبایی بود . روی کوه جریان داشت . پشت ابرها چند کلاغ بازی می کردند . کمی
دورتر ، نوک قله ی کوهی بلند ، سرگرم گفتگو با آسمان بود . می خوابید . صدای ترانه
خود را می شنید . دره ها همیشه سرسبز نیستند . و صبح تمام شد . خورشید با هر جان
کندنی بود راه همیشگی و تکراری رسیدن به
اوج آسمان را می پیمود .تازه زمین گرم شده
بود و سرمای شب ، خود را برای رفتنی دوباره آماده می کرد . بارانی که از آسمان بر
زمین نشسته بود میان رگهای خاک می چرخید .
باید جستجو کرد و مکانی یافت برای استراحتی طولانی در دل زمین .استراحت گاههای
خنکی بود تامسافران آسمان ، خوب بخوابند . سرخ ، سبز ، زرد ، بنفش ، آه چه با شکوه
بود . هر قطره به رنگی در می آمد . رنگین کمان یکه بود . رنگین کمان در قوس آسمان
، سینه صافش را به زمین تکیه داده بود . و کلاغی شیطنت بار ، از میان او گذشت . چه
زیبا بود صدای قار قار او . کلاغ یکی بود و از پیوستگی و اتحاد قطره ها شگفت زده
شد . که چگونه خود را از یاد برده بودند و با هم ، یکی شده بودند . یک هماهنگی و
پیوستگی شکوهمند . همه با هم ، رنگین کمانی بودند که چشمها را خیره می کرد. کلاغ
از خود پرسید که راز این جلوه زیبا در چیست ؟ قطره ها تنها نبودند وگرنه ، به چشم
نمی آمدند . وقتی آنها شانه به شانه هم ، به عبور تارهای طلائی اشعه خورشید از
خویش ، لبخند می زدند ، یک مای ملون حیرت انگیز شکل می گرفت . آیا هر یک به تنهایی
می توانستند چنین تصویری از جلال هستی به نمایش بگذارند ؟ آیا راز این زیبایی در
با هم بودن قطره ها نبود ؟ راستی که چقدر پاک باید بود و چقدر از خود گذشته ؟! اگر
ذره ای ناخالصی و آلودگی در وجود قطره ها بود و یا اندکی غرور و خود شیفتگی در
آنها بود، هرگز تارهای نازک آفتاب از آنها نمی گذشت و انعکاس و شکست نور ، آن
رنگهایی چشم نواز را نمی آفرید . هیچ آینه ی خاک گرفته ای تصویر را به وضوح آنچه
هست نمی نمایاند . و کلاغ به درختی نشست . یک درخت سرماخورده ی بیمار . ریشه هایش
می مردند و بر هر شاخه اش نقشی از یک نومیدی چنگ زده بود . زبان گشود و شکوه کرد .
روزهای خوشِ عمرش را به فراموشی سپرده بود . چه مغرور و چه سرسبز ! و اکنون پیر و
فرتوت و شکسته . کلاغ روی شاخه شکسته درخت به فکر فرو رفت . چرا نباید مغرور بود ؟
چرا نباید انعطاف داشت ؟ و ایا فردا ، بالهایش پر سیاه دارند ؟ پرهای خوشرنگ ، به
رنگ شب یلدا . خورشید راهش را پیموده بود . به اوج آسمان رسیده بود . مدتی متوقف
شد . ظهر داغ فرا رسید . و آفریدگار . خسته از خلق کهکشانی دیگر ، به کره زمین آمد
و روی شبنمی فرود آمد و در آن فرو رفت . شبنم به روی برگی سبز آرام به خواب رفته
بود . تصویر جنگل را در آینه صیقلی شبنم می دید . به خود خیره شده بود و از زیبایی
پرهای سیاهش به وجد آمده بود و شروع به قارقار کردن کرد . ( شروع کرد به
قارقارکردن ) آفریدگار از صدای آواز مخلوق خود حیرتزده از خواب خوش بیدار شد . از
درون قطره ریز شبنم ، کلاغ را می دید که با دو چشم سیاهش زل زده است به او . و
کلاغ ، در شبنم تصویر خود را می دید و آفریدگار را نمی دید . لبخندی زد . به غرور
و نادانی کلاغ جوان لبخندی زد . او چگونه توانست آنهمه بزرگی را نبیند ؟ نفهمد ؟
از اینکه چنین موجودی آفریده بود به خنده افتاد . خود را محبوس در شبنمی دید که به
بزرگی نیمی از قطره ی باران است و نمی توانست از آن خارج شود . مادامی که کلاغ در
شبنم ، تصویر موجود سیاه با چشمان سیاه را می دید ، او توانایی خروج نداشت . راستی
که چه زندانبان احمقی ! او چگونه می تواند مرا نبیند ؟ آفریدگار اینرا گفت و به
خواب رفت . کلاغ منقارش را روی شبنم گذاشت . دهان گشود و آنرا بلعید . بی آنکه
بداند آفریدگار خسته ی هستی را به درون
خود فرستاد و آفریدگار اکنون میان معجونی از خوراکی های هضم شده و نشده با بوی بد گازهای موجود گرفتار شده بود . و می
دانست که تنها راه رهایی از آن مخمصه ی بدبو ، راهی ست بی نهایت .. ، باید منتظر می
ماند تا کلاغ جوان خود را تخلیه کند و امیدوار باشد که او هم میان ماده ی سفید و
سیاه آبکی راهی به خارج بیابد .
پایان
.
No comments:
Post a Comment