داستان
یکبار
آمد . همیشه صحبت از آمدن او بود و من منتظر آمدن او و او ، هیچ وقت نمی آمد .
درها را بسته بودم . کسی در قلعه نمانده بود . همه به تماشای باران ، به دشت رفته
بودند . صدای غریوشان را می شنیدم اما هرگز آرزو نمی کردم که آنجا کنار آنها باشم
. و در باز شد. وقتی نگاهم به سوی در چرخید دستی از پشت سر روی شانه ام نشست . نمی
دانم به چه دلیلی اما حس کردم به من لبخند می زند . وقتی برگشتم او آنجا نبود
.صدای بسته شدن در به گوشم رسید و من دویدم همه جا را جستجو کردم اما نه خبری از
آمدن بود و نه از رفتن .
برای
مدتی طولانی روی تنه بریده درختی نشستم . از بالای کوه قلعه خالی را نظاره گر بودم
. در دوردست ، روی دشت را ابرهای تیره فرا گرفته بودند . نقطه های تاریک و دور
نشانگر هستی نامعلومی بودند. درختها کوچک و آدمها کوچک بودند . وقتی از تماشای
آنها فارغ گشتم به او اندیشیدم . آیا آمده بود ؟ آیا آن دست بر شانه ام خورده بود؟و
یا همه را در خیالاتم ، میان رؤیاهایم
متصور شده ام ؟ و ناگهان دستی روی شانه ام قرار گرفت . به سرعت سرم را به عقب
چرخاندم . با لبخندی ملیح و شیرین و بسیار آرام مرا می نگریست . از جا برخاستم و
به نشانه احترام اندکی سرم را پایین انداختم . دستم را گرفت و کنار خودش نشاند .
روی تخته سنگی مجاور تنه درخت نشسته بودیم . با احترام و تشویش بسیار زیادی در
فاصله کمی از او روی سنگ نشستم . لبخند بر لبانش بود و حتی یک لحظه هم چهره اش
تغییر نکرد . سئوالات بسیاری داشتم اما همه چیز متوقف شده بود . هیچ حسی در من
نمانده بود . همانند یک تماشاگر ، فقط نگاهش می کردم . یک رودخانه پرخروش بود که
خیلی آرام و بی سر و صدا ، آرامش بخش به پیش می تاخت . رفتن او مرا به تشویش نمی
انداخت . ساکن بود و می رفت . ایستاده بود و پرواز می کرد . نمی دانم چه مدتی به
او خیره شدم اما وقتی به خود آمدم شب شده بود . فریاد مردم را می شنیدم که در پی
من می گردند . از کوه پایین رفتم .با خود گفتم به اولین شخصی که برخوردم ماجرای
ملاقات با او را خواهم گفت .
اما
سالها می گذرد و من نتوانسته ام حتی به یک نفر بگویم که وی را دیده ام . هر بار که
قصد می کنم جریان را به شخصی بگویم اتفاقی می افتد و من از گفتن بازداشته می شوم .
به این نتیجه رسیدم که او نمی خواهد کسی بداند ما با هم دیدار داشته ایم . و آن
اولین دیدار ، آخرین دیدار بود .اما من شک ندارم که او را دیده ام . درست وقتی
باور او پایان می گرفت ، در لحظات خاموشی اعتقادم به او ، ظاهر شد و با رفتن خود ،
مرا در خاطره ای ماندنی رها کرد . اکنون همه هستی ی من ملاقات با اوست . هر سال که
باران می بارد و مردم به دشت می روند و سرمست سرود می خوانند و می رقصند من روی تخته سنگ روی کوه می روم و چشمانم را می
بندم تا...
No comments:
Post a Comment