داستان
غول
آواز می خواند ، ریش های بلندش را با انگشتان شانه می زد . گاهی عمامه از سرش سر
می خورد و او بی توجه به دست های چرکین که به نظافت سوراخ های بینی مشغول بودند
آنرا جابه جا می کرد. دخترک روی ایوان نشسته بود و سیب های سرخ را از میان ظرف
میوه در می آورد و به دره پرتاب می کرد . روی بام خانه چند کلاغ نشسته بودند و
درباره عقابی سخن می گفتند که به تازگی بر آسمان حاکم شده بود . غول آوازش را قطع
کرد . نعره ای زد و وارد خانه شد . کاناپه ای که روی آن نشسته بود دردم ناپدید شد
. از اتاق پذیرایی عبور کرد و به روی ایوان رفت . دخترک متوجه حضور او شد . چادرش
را سرش کرد اما بی تفاوت دوباره روی زمین نشست. پاهایش را دراز و سر به روی ظرف
میوه خم کرد . غول به اتاق بازگشت . روی صندلی نشست و گوشی تلفن را برداشت . شماره
ای گرفت و منتظر شد . پس از لحظاتی خشمگین گوشی را به زمین کوبید . نگاهی به سقف
بالای سرش انداخت . سایه شوم کلاغ ها روی سقف بود و او آنرا برنتافت . از قفسه
کتاب ها ، اسلحه شکاری اش را برداشت . وقتی اسلحه را مسلح می کرد صدای پرواز پرندگان
به گوشش خورد . به سرعت به روی ایوان رفت . دخترک هراسان از روی زمین بلند شد .
ظرف میوه چپ شد و همه میوه ها سر خوردند و به سوی دره غلطیدند . اولین تیر را شلیک
کرد . یکی از کلاغ ها زخمی شد . از آسمان به زمین سقوط کرد . دخترک عصبانی چادرش
را از سر انداخت ، تفنگ را از دست غول گرفت و به سوی او نشانه رفت . غول ریش هایش
را کندو دور انداخت. دختر عصبانی تر شد . غول عمامه اش را از سر برداشت و از لای پارچه
های تا خورده اش یک انگشتر زمردین به سوی دخترک دراز کرد . دختر تفنگ را شکست و
انگشتر را در انگشت کرد . غول به آرامی به او نزدیک شد ، در آغوشش کشید و بوسه ای
بر پیشانی اش زد . در این هنگام صدای آژیر ماشین های پلیس به گوش رسید . هر دو از
راه مخفی زیرزمین گریختند . پلیس مدتها به جستجوی آنها پرداخت و در نهایت هر دو را
در آزمایشگاهی تحقیقاتی یافت . هر دو تبدیل به موش هایی شده بودند که برای کمک به
محققان داوطلبانه خود را به آن مرکز معرفی کرده بودند . پلیس به دستور بازپرس کل
آن سرزمین آنها را آزاد کرد و از آن موقع
تا حالا ، آنها آزادانه بدون عمامه و ریش و چادر ، در سواحل شمالِ کشور ، درون یک
ویلا ، خوشحال زندگی میکنند.
No comments:
Post a Comment