Tuesday, August 7, 2012

هم سنگران از بغداد شبیخون زدند تورانیان چه در خواب خوشیم ما به ستیز یکدگر


نوای حزن انگیز سازهای "ساخت و پاخت"که از بغداد به گوش های شورشی مان میرسد،
یادآور سمفونی گاوبازی سلاخان دلالی ست که هماره آخر قمارشان،باخت را برای پارسایان و
 سرزمین پارس به ارمغان آورده اند!حاشا به غیرت غیورمردمان ایرانی که در صف مبارزان راه آزادی ،
پناهگاه تسلیم را برای خودفروشان وطن گشاده تر رها نموده،
راهی جبهه های جنگ با دژخیمان سپاه توران گشتند!ما کجای معادله مانده ایم رفقا؟در بستر هراس و آویزان خودکامه ای های جاه طلبانه ی فردی مان 
یا هم سنگر مبارزان راه آزادی و افتخار؟ 

به یاد آن روزهایی که نماندی...


از اعتماد خسته
از زندگي زده
در انتظار مرگي ام كه خودم آدرسم را دادمش.
مرگي سپيد كه مرا دربرابر حتي آنفولانزا ناكار كرده.
شمع هر جمع مشو
ورنه بسوزي مارا
ياد هر قوم مكن
تا نروي از يادم
زلف بر باد مده....
تا ندهي بر باد...
ناز بنياد مكن
تا نكني بنيادم...
و سوت....
سوت ...
Where do I begin
To tell the story
How great a love can be
The sweet love story that is all ever seen(im not sure abt this)
The simple truth after  love she brings to me
Where do I start
With her first hello
She gave it me … emty world of mine
That never be another love in the time
She came into my … and make believe in fine
She  fills my heart
With very especial things
With angel song
With wild imaginings
She fills my soul
With so much love
And every where I go
Im never lonely
With her …
Who could be lonely
I would reah for her hand
Its always there
How long does it last
That lovely masure
By the hours in the day
I have no answers now
But this much I can say
I know I need her till the stars open the way
And she would be there
اين بخشي ناقص از ترانه ي معروف "داستان عشق" است.
اين فيلم هنوز هم زنده است.
نمي دانم چرا.
اما من به هيچ چيز اعتقادي ندارم.
شايد دليلي كه كاهنان پيروز شدند اين باشد.
فلسفه خورشيد را به انسان مي دهد تا در ميان تاريكي هاي دنياي كور انسان بتواني درخشان شوي و همه چيز را ببيني.
اما وقتي نمي تواني كاري بكني نوميد مي شوي.
و مذهب ادامه پيدا كرد چون بر خلاف فلسفه علم دانستن را نمي آموخت.
بلكه مومنان را در جهل و ناداني و كوري و خموشي نگاه مي داشت تا دنياي تاريك را نبينند.
و به آنها وعده ي جاودانگي مي داد.
و قول مي داد كه اگر بر طبق دستورات عمل كنند در آرامش ابدي خواهند بود.
و به آنها اين باور را هديه مي دهد كه به زودي خود پروردگارشان همه چيز را درست خواهد كرد.
فلسفه آگاهي مي دهد و آگاهي مسئوليت مي آورد.
و مذهب و باور هاي آسماني تماما انسان را از آگاهي و مسئوليت دور كرده اين دو را مختص خدايان آسماني معرفي مي كند و خطرناك.
همين است كه نسل فيلسوفان و تعاليم آنها نتوانست پا به پاي مذاهب در بين مردم رشد كند.
چون فلسفه نوميدي و شكست و زودرنجي و حس مسئوليت كشنده در قبال همه چيز به انسان مي داد و مذاهب همه ي اينها را براي خدايان مي گذاشت و فرمانها يي به مومن مي داد تا با همانها راه خوشبختي را بپيمايد.
هرچيزي كه به تو بدهند و براي داشتن آن تلاش نكرده باشي ،لذت بخش تر است و انسان راحت طلب است.
نمي خواهد كه براي به دست آوردن خوشبختي اش خودش تلاش كند.
و فلسفه در كتاب ها خاك مي خورد و مذاهب بين مردم دارد گسترش پيدا مي كند.
درحاليكه راه نجات بشريت آگاهي ست و بشر از آن در گريز.
دليل مخالفت مرشدين مذهبي با فلسفه و تخريب آن با انگ هايي چون "پوچي" و غيره اين است كه فلسفه بشر را از رفتن به سوي ولنگاري و همچون ماشيني سربه زير بودن باز مي دارد و به آنها مي آموزاند كه بايد بپرسند.درحاليكه مذاهب به مردم مي گويند كه هرگز سوالي نپرسند.
همين است.
و من مانده ام و خودم.
تنها ي تنها.
مشكوك به همه چيز.
ترديد.
"اتانازي"!
مي دانيد چيست؟
"نارسيس" هم بايد "اتانازي" مي كرد.
اميدوارم اينكار را كرده باشد.
"اتانازي" كاري ست كه صادق هدايت كرد.
كاري كه "پيكاسو" و "ارنست همينگوي" كردند.
البته نام ديگري برايش انتخاب كرده اند.
"خودكشي"
و آنها را به نوميدي و ضعف محكوم كردند.
و من نه.
من آنها را قهرمان ها ي دنيا هاي خودشان مي دانم.
وقتي ميبيني ديگر چيزي نيست و تو اگر بماني از آن بيشتر مي پوسي و كاري نمي تواني بكني و همه كار كرده اي و مي خواهي در اوج پايان يابي،اين شجاعت است كه حتي مرگت را هم خودت انتخاب كني.
البته براي مردم توده ي معمولي كه همه ي هستي شان را ديگران(خدايان و قصه ها و سنت ها و تاريخ ها و فرهنگ ها و والدين و همسر ها و ...) انتخاب كرده اند و خودشان هيچ چيزي هرگز انتخاب نكرده اند اين يك امر غير قابل فهم است.
اگر نمي توانيد با اين حرف هايم ارتباط برقرار كنيد بدانيد كه شما هم جزو مردم عادي هستيد.
جزو ماشين ها.
جزو پيرو ها.
اين مردم هرگز هيچ دركي از مردمان غير عادي ندارند.
اين ها سرشان به درون فضايي ست كه كسي ديگر در زمان ديگر تعريف كرده.
اينها زندگي را با توضيحاتي كه به آنها داده اند مي شناسند.
خودشان هرگز به هندوستان نرفته اند.
و يا به بلندي هاي كليمانجارو.
و يا گاو بازي نكرده اند و يا با شير ها نرقصيده اند.(من داستاني نوشته ام كه در آن همسايه ي صادق هدايت در هندوستان در يك پانسيون هستم.و او هر روز صبح زود به جنگل مي رود و من يك روز تعقيبش مي كنم و مي بينم كه با يك ماده شير در دشتي در پس جنگل روي علف ها دراز كشيده است.در انتهاي داستان نويسنده ناپديد مي شود و همه فكر مي كنند او را شيري خورده.و تنها من مي دانم كه او دوست شير بوده.و از او تنها يك چمدان پر از دست نوشته هايش مي ماند كه من با خودم به ايران مي آورم.)
ببخشيد.
تند رفتم.
گرچه آنهايي كه از من رنجيده اند تا به حال رفته اند.
به هر حال بي آنكه بدانند من از آنها عذرخواهي مي كنم.
اين است دليل رابطه هاي كوتاه من.
ناراحتشان مي كنم.
ببينيد از كجا شروع شد.
از من و تو.
و به كجا ختم شد.
به ...
من به خاطر هيچ ،همه چيز را از دست مي دهم.
اي ساربان كجا مي روي
ليلاي من چرا مي بري؟
له ناي من چرا ميبري؟
تمامي دينم به دنياي فاني
شراره ي عشقي كه شد زندگاني
به ياد ياري خوشا قطره اشكي
به سوز عشقي خوشا زندگاني
هميشه خدايا محبت دل ها
به دل ها بماند
بسان دل ما
كه ليلي و مجنون فسانه شود
حكايت ما جاودانه شود
تو اكنون ز عشقم گريزاني
غمم را ز چشمم نمي خواني
از اين غم چه حالم نمي داني
پس از تو نبودم براي خدا
تو مرگ دلم را ببينو برو
چو طوفان سختي ز شاخه ي غم
گل هستي ام را بچين  و برو
كه هستم من آن درختي
به پاي طوفان نشسته
همه شاخه هاي وجودش
ز خشم طبيعت شكسته
تمام.
نوشتم چون مي دانم نمي خواني.
تو نيستي تا بخواني.
هيچ وقت براي خواندن من نبودي.
هيچ وقت.
من راننده تاكسي ام.
اسمم كيانوشه.
حدودا سي و هفت ساله.
الان 13 ساله كه ازدواج كردم.يه دختر دارم به نام غزاله.12 سالشه.
مشكل من اينه كه زنم با من نمي سازه.نمي تونم مهارش كنم.مي دونم كه با مرداي غريبه رابطه داره.مي دونم كه حتي به دوست پسرش هم قانع نيست.بارها با هم دعوا كرديم.بارها تهديدش كردم.
اما چاره نمي شه.مشكلم اينه كه نمي تونم تركش كنم.همه باهام قطع رابطه كردن.بابا و مامانم دق كردن.آبروشون توي محله قديمي مون رفته بود.همه بهشون گوشه كنايه مي نداختن.آخه درده زياديه اينكه عروست خراب باشه.
حتي مي دونم كه گاهي كه مي رم بيرون از شهر،فاسقاشو مي ياره خونه ي خودم.
همه ي همسايه ها مي دونن.همه ي محله مي دونن.اما من ديگه واسه م مهم نيست.
مثل يه مرد عادي دارم زندگي مي كنم.
مثل مرد همسايه كه زنش بهش وفاداره.مثل طبقه ي بالا كه زنش هر ماه سفره نذر مي كنه،و همه مي گن خيلي پاك و مطهره،من هم زنمو دوست دارم.
البته بيشتر از عشقم ،من به خاطر دخترم تحمل مي كنم.
نمي خوام مادرشو از دست بده.
اين فداكاري رو مي كنم.اولش اميدوار بودم زنم بفهمه كه من چقدر دوسش دارم و دوباره مثل اول شه.اما نه.
مثه اينكه اون هم منتظره كاسه ي صبر من پر شه تا طلاق بگيره.
بهر حال الان 5 ساله كه زن من علني با هر مرد غريبه اي بيرون مي ره و وقتي من نباشم مي ياد خونه.
اميدوارم بفهميد چي مي گم.
و درك كنيد چي مي كشم.
(من نمي فهمم.من اين مرد رو نمي فهمم.من اين نوع بشر رو نمي فهمم.شايد بتونم بهش حق بدم اما نمي فهممش.اما زنشو مي فهمم.ولي بهش هيچ حقي نمي دم.اگر به خانواده اعتقاد نداري پس ازدواج نكن.)

در پی مرگ 2


روي تنه ي درخت پير نشست.
صبح از راه رسيده بود و كنار پايش منتظر بود.
مرد دستي در موهايش كرد و آهي كشيد.سنجاب روي شانه اش آرام فندق مي خورد.
"بايد راه بيافتي.زمان زيادي براي از دست دادن نداري رفيق."
سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و نفس عميقي كشيد و بلند شد.
حس كرد زانوانش ترق و ترق مي كنند.
پري زيبا روي سينه اش نشسته بود و به صداي نفس هاي مرد جوان گوش مي داد.
"من به تو عمر جاودانه دادم."
و چشمان همسرش را بوسيد.
مرد بازوان پري را گرفت .
"تو خيلي زيبايي.كاش مي توانستم نام تو را بدانم."
پري سينه اش را بالا گرفت و پستان هايش را روي سينه ي مرد جوان لغزاند.

"گفتم كه اگر نام مرا ببري جادويم باطل مي شود."
مرد جوان خنديد. 
"من عاشق خنده هايت هستم."
"من عاشق ..."
او نمي دانست عشق چيست.
اما پري را دوست داشت.
مرد همراه صبح تا مرداب رفت و آنجا كنار نيزار ها مرخصش كرد.
"بايد به او مي گفتي.بايد همه چيز را با صبح در ميان مي گذاشتي."
"دست از سرم بردار.من خسته ام."
و روي آب دراز كشيد.مرغابي ها گردش مي چرخيدند و هوا از غم او دگرگون شد.
مرداب خميازه اي كشيد و بيدار شد.
"آه پيامبر!تو چقدر پير شده اي؟"
مرد چشمانش را بست و به خواب رفت.
"بيدار شو مرد جوان.خورشيد به ملاقات آمده."
از پشت پلك هايش دستان گرم و نازك خورشيد را مي ديد كه حريصانه صورتش را نوازش مي كرد.
خنده اي كرد و چشمانش را باز كرد.
پري دستش را بين او و خورشيد گذاشت.
"بايد بيشتر مواظب باشي.او داغ است و حرارتش بينايي ات را از تو خواهد گرفت.
با خودش گفت اي كاش مي شد.حس مي كرد بيش از سن اش پير و فرتوت شده.به خودش مي گفت شايد من زندگي ديگري داشته ام و همان روح به درون اين جسم منتقل شده.
مادامي كه خورشيد از پس پرده ي حرير درباره ي زيبايي هاي آسمان و عشق بازي هايش با ماه حرف مي زد و پري مشغول آماده كردن صبحانه بود ،مرد جوان با انديشه هايش به باغي رفته بودند.
اطمينان داشت همه چيز را قبل از آن تجربه كرده است.
همه چيز را لمس كرده است.
غنچه ها غمگين بودند.
جنگل با آنها مهربان نبود.
گل مادر به مرد جوان گفت كه او هر لحظه از مرگ فرزندانش مي ميرد و زنده مي شود.اما بايد به جبر جنگل خوشحال به نظر برسد .
مرد جوان از خودش پرسيد كه چرا بايد زندگي تفاوت قائل شود.
چرا درخت عمرش بيش از گل هاست و جنگل ناميرا و هوا هميشگي و خورشيد ...
سوالاتش تمام نمي شدند.
گنجشك صدايش زد.
راه كلبه را در پيش گرفت اما همچنان به غم گل هاي زيبا مي انديشيد كه چه كوتاه است فرصت زيستنشان.
خورشيد رفته بود.پري او را در آغوش كشيد و گفت كه چقدر خوب شد كه رفته بيرون.چون هيچ دوست ندارد خورشيد با او حرف بزند.
مرد جوان لبخندي زد و روي صندلي نشست.
"مي تونم ازت يه خواهشي بكنم؟"
"هر چيزي عزيزم."
"مي خوام خلوت داشته باشم.مي خوام از موجوداتت بخواي مارو تنها بذارن وقتي توي كلبه با هم هستيم."
پري نگاهش مي كرد.
"اما نمي خوام از من ناراحت بشن."
پري زير لب وردي زمزمه كرد و تنهايي و خلوت از دودكش وارد كلبه شد.
"درود بر بانوي ما جنگل.درود بر سرور ما مرد جنگل."
"آه پري من.خواهش مي كنم.حتي تنهايي ها هم نباشند."
پري دستي زد و همه چيز ناپديد شد.
فقط او ماند و پري.در و ديوار و درخت و آسمان و زمين و همه چيز محو شده بود.
فقط او بود و پري.
حتي زمان هم نبود.
براي مدتي پري هم غيبش زد.
مرد جوان بر فضايي لايتناهي نشست و به پشت دراز كشيد و معلق به فكر فرو رفت.
صداي پري در گوشش پيچيد.
"عزيزم،مي خواهي حتي افكارت هم نباشند؟"
و ناگهان مرد جوان سبك و بي وزن در فضا رها شد.
دور شد و تا بي نهايت در فضا فرو رفت.
پري كنارش ظاهر شد.
حتي خاطره ها هم رفته بودند و مرد جوان گنگ و گيج به او مي نگريست .

پري كنارش دراز كشيد و در اغوشش كشيد و با او مدت ها رفتند.
آنقدر رفتند كه پري خسته شد.
مرد جوان به خودش آمد.پري خاطراتش را به او بازگرداند.
"چند وقت است اينجاييم پري مهربان من؟"
"نمي دانم."
"دوستت دارم پري.و دلتنگت شدم.وقتي نبودي دلم گرفت.مي خواستم نباشم و هيچ چيز نباشد اما تو در كنارم باشي."
پري از شوق گريه اش گرفت.
مرد جوان با انگشتانش اشك هاي مرمرين پري را كه درخشنده در فضا پخش مي شدند را پاك كرد و بوسه اي بر پيشاني اش زد.
"دوستت دارم.تو نبايد گريه كني."
"مرا در آغوش بگير.قول بده تنهايم نذاري.من بيش از اين تحمل تنهايي را ندارم.بايد كمكم كني.من نمي توانم بيش از اين همه چيز را كنترل كنم.مي خواهم كمي استراحت كنم.مي خواهم زماني براي خودم داشته باشم.كمكم كن عزيزم تا بتوانم براي خودم فارغ از مسئوليت ها زندگي كنم."
مرد جوان انگشتش را روي لب پري گذاشت و با حركت پلك هايش به او قول داد كه تنهايش نگذارد و تا آنجا كه مي تواند كمكش كند.
پايان

در پی مرگ 1


این داستان لطیف است.خودم با آن حال کردم.نشئه شدم.حتی خماری آخرش هم خوشایند بود.

فراموشي روي سرش پرواز مي كرد.
در شب تيره مردي  كه پيراهن روشن به تن دارد مي كوشيد تا گل و لاي را از كفش هايش پاك كند.
"نمي رسيم!"
در فاصله ي چند متري اش كه جز مه و صدا چيزي نبود خش و خشي اورا به خودش مي آورد.
سر بالا مي كند.كمرش را راست مي كند و همزمان پاي راستش را بالا مي اورد و سعي مي كند زير كفش را با تنه ي درخت تميز كند.
"چرا ماتت زده؟"
با خودش مي گويد "حق با توست.بايد عجله كنم."
ديشب كه از خانه خارج شد مي توانست در تاريكي مطلق همه جا را ببيند.چشمان او مثل يك خفاش شب تاريكي را در مي نوردند و تا كيلومترها مي بينند.جنگل آرام بود و صداي نجواي موريانه هاي سرباز را ميشد شنفت.
درنگ نكرد و راهش را از ميان درختان انبوه صنوبر در جنگل خاموش به سمت درياچه كج كرد.
همه مي دانستند كه سالهاست آن درياچه به دلايل نامعلومي گم شده است.
حتي قديمي ترين فرد ساكن منطقه هم نتوانسته بود در طول يك جستجوي 9 روزه نشانه اي از درياچه بيابد.
گويي جنگل خانه تكاني كرده است و همه ي اسباب و وسايلش را جابه جا كرده باشد.شايع شده بود كه جنگل به همراه پري هايي كه لابه لاي شاخه هاي شلوغ درختان افرا كنار گنجشك ها مي خوابيدند درياچه را برده اند به زيرزمين جنگل و يا به اتاق خواب پنهانش.جايي كه ديگر هر مهماني نتواند در ميهمان پذير از آن منظره ي زيبا لذت ببرد.
مرد خسته از راه پيمايي طولاني زير يك درخت صنوبر متوقف شد.دستانش را به تنه درخت داد و چند مرتبه به كمرش ورزش داد.هوا را جوري به ريه هايش فرو برد كه گويي قرار است در مسابقه ي شنا به اعماق اقيانوس شركت كند.
پشت به درخت كرد و ارام ارام نشست.
مه كمتر شده بود.
هرچه صبح نزديكتر ميشد پتوي مرطوب و نمور جنگل كوچك و نازكتر ميشد.
اكنون مي شد درختان روبرو را ديد.
"فكر مي كني اگه استراحت كني خستگي ت رفع ميشه رفيق؟"
چشمانش را بست و زير لب زمزمه كرد:"ميشه!مطمئنم كه ميشه !"
و به خواب رفت.بالاي سرش يك ماده يوزپلنگ زخمي روي شاخه اي نازك جابه جا شد.
خون از ميان پاهايش قطره قطره بر جان درخت و جامه ي مرد مي چكيد.
گوش هايش را تيز كرد تا مگر فرياد نوزادش را بشنود.
اما جز صداي كودك جنگل باد و نوه اش نسيم چيزي نشنيد.
زوزه اي كشيد و به ياد آورد كه اعتمادش بر خلاف قوانين طبيعت بوده است.غريزه اش دستور مي داد كه به مرد اعتماد نكند.
شي ئي از آسمان بالاي سر آنها  با سرعت نور گذاشت.
از صداي جابه جايي هوا و پچ پچ جغدهاي آن حوالي بيدار شد.
دستش را به خزه هاي پاي درخت كشيد و خيسي كف دستش را به پاي چشمانش.
"من مراقبت بودم.وقتي تو خواب بودي من چشم بر هم نذاشتم تا مواظبت باشم."
صدا خيلي نزديك بود آنقدر كه مرد حس كرد نكند خودش دارد حرف مي زند.
به راه افتاد.
درخت ها بيدار مي شدند و نرمش مي كردند و با صداي گرفته مي گفتند:"درود بر پادشاه نيكزاد نيك كردار"
مرد لبخندي مي زد و به راهش ادامه مي داد.
يك جفت پرستوي سحرخيز ساكن كلبه اي در آن نزديكي روي زمين مشغول جمع آوري شاخه هاي ريز خشك بودند.
"درود بر پير دانا پيامبر خدا"
مرد دستي به محاسنش كشيد و سرفه اي كرد.پرستو ها به روي شانه اش پريدند و نجواكنان همه ي وقايع را تعريف مي كردند.
آخرين روز مرد جنگل را با دلخوري ترك گفته بود.
روزگاري او پيامبر و پادشاه جنگل بود.
و همسر جنگل.
جنگل مرد را سال ها پيش زير يكي از درختانش يافته بود.
و سرپرستي اش را پذيرفته بود.
او را با شير ماده گرگ هايش سير كرده بود.
و در پر نرم قوهاي مهربان درياچه اش و مرغ هاي وحشي خوابانده بود.
و يوزپلنگي را ماموريت داده بود تا شب ها كودك را در آغوش بگيرد .
و همواره مارمولك هايي بودند تا همه ي اخبار را به جنگل برسانند.
جنگل هرگز براي ديدن كودك به ديدارش نرفت.
تا آنكه پري قهوه ايروبيك كه نديمه ي مخصوص جنگل بود خبر آورد كه كودك جوان برومندي شده است كه مثل يوزپلنگ سريع و مثل ببرهاي كوه پايه قوي ست.
جنگل همه را مرخص كرد.
از كلبه اش خارج شد و زير درخت زيتونش ايستاد و وردي خواند.
الهه ي جوان و زيبايي با موهاي طلايي و پوست صاف شيري عريان از ميان درختان مي گذشت و قدم بر سينه ي باد مي گذاشت . خورشيد شرمش آمد بيش از آن بر آسمان جنگل بتابد و پشت ابري پنهان شد.
جوان قوي هيكلي مشغول بازي با پروانه اي بود.
كنار مرد جوان يوزپلنگ نشسته بر تخته سنگي با چشمان تيزش به اطراف مي نگريست.
پرنده ها بالاي سر جوان پرواز مي كردند و يك چكاوك آواز درخت ها را مي خواند.
اي ابي آسمان زيبا
اي گسترده ز دور تا به اينجا
من ...
و با ورود الهه ي جوان همه ساكت شدند.
درخت ها نفسشان بند آمد.
سبزه ها رشدشان متوقف شد و ابر هاي بالاي سرشان بي صدا گوشهايشان را تيز كردند.
مرد جوان پروانه را بوسيد و رهايش كرد.
پروانه روي دوش الهه نشست و ناپديد شد.
جوان برخاست و با صداي بلند گفت: درود بر تو اي موجود زيبا .
الهه نزديك شد.
فرمان داد باد او را روي زمين نهاد.
جلبك هاي جوان پهن شدند و الهه  گام برداشت.
هيچ چيز حركت نمي كرد مگر براي رفع نياز او.
چرخي گرد جوان زد و بويش كرد.
موهايش بلند و آشفته و تنش گلالود و چرب بود.
اما همچنان زيبا و قوي .
الهه به يوزپلنگ فرمان داد تا جوان را به درياچه ببرد و پاكيزه كند.
و رفت.
شب هنگام غزال پير وارد تنه درخت بلوط شد و مسائلي را در گوش جوان نجوا كرد .
با صداي غوك ها جوان راهش را از ميان تاريكي مطلق پيدا مي كرد تا آنكه شب پره ها درب كلبه ي جنگل را نشانش دادند.
در باز شد و جوان وارد شد.
باد به آرامي مي چرخيد و نگاهباني مي داد.
مه دور كلبه را پوشانده بود تا چشمان موجودات بيدار نجنبد .
ابري روي ماه را پوشانده بود تا نورش طالعي نحس بر اين رويداد بزرگ نزند .
همه چيز آماده بود تا اتفاقي مهم بياقتد.
 رازقي ها ي باغچه شعر نهال هاي جوان را زمزمه مي كردند و شب بو ها تا آنجا كه مي شد عطرشان را از جدار چوب هاي ديوار به داخل مي فرستادند.
كرم هاي شب تاب سقف خانه را چراغاني كرده بودند.
و يك پري براي مرد جوان نوشيدني آورد.
معجون مست كننده اي از شير تخمير شده ي ماديان هاي وحشي .
تختي از پر قو و عطر گلهاي داوودي كنار اجاق روشن از آتش سبز ني هاي مرداب گمشده انتظارش را مي كشيد.
جنگل، نامرئي روي شانه هاي پهن مرد جوان نشسته بود.
بي وزن و آرام .
و موهايش را بو مي كشيد .
مرد جوان معجون را سر كشيد و روي تخت بي هوش افتاد .
الهه ي زيبا روي سينه اش دراز كشيد و كف دستش را روي پوست بازوان مرد جوان مي كشيد.
ادامه دارد...