Monday, November 5, 2012

یک داستان معمولی


یک داستان معمولی
بله ! همیشه حرفهایی هست که برای گفته شدن شانس نیاورده و در زباله دان زمان ، کنج اذهان مدفون می مانند و هیچ اثری از ایشان باقی نمی ماند . چیزهایی که اکنون به کمک قلم و کاغذ و خاصیت جادوئی و اثیری امید به خوانده شدن ، در محضر شما قرار می گیرد ، درد دل های یک انسان تنها می باشد . مسائلی که از ذهن من گذشت و جز از آن ، به خارج راهی نیافت . زمان را فراموش کن . زمین را از یاد ببر و خودت را باور کن . آنگاه بود که من ، بیدار شدم . نمی دانم چرا آن حس وحالتی که در من ایجاد شده بود را « بیدار شدن » نامیدم اما خوب به یاد دارم که قبلش را به خاطر نمی آورم و چون آن لحظه با آگاهی همراه بوده وحس کردن ، من از آن با « بیداری » یاد می کنم . صحرائی بود سوزان. یادِ شن و آفتاب و مارمولک و طوفان و سراب و قافله و مسافران عطشان افتادید . مگر نه ؟ باید بگویم در اشتباهید . آری . نه شن بود نه خبری از آفتابِ داغ و خزنده ی سخت پوست و بادو عطش و میلِ به نوشیدن ، هیچ نبود . فقط برهوتی از فضا و زمان بودکه من ، صحرا توصیفش کردم . یک موجودِ ناشناخته ، در فاصله ی زیادی از من ، خیلی نزدیک به من ، چراغی نورانی در دست گرفته بود . از آن جهت نورانی که همه جا را روشن می کرد . این روشنائی ، امّا مرا شامل نمی شد . آنجا که من ایستاده بودم ، نوری نبود . زیر پایم خالی و بالای سرم خالی و انبوهی از سوال به من هجوم آورد . اندکی با پشت دستانم ، چشمانم را مالیدم . کلنجار با موهای آشفته و پریشان و بعد ، عطسه و متعاقب آن سرفه ، اما هنوز بی جواب ، چنانچه میان دو راهی ، برای لحظه ای ، دیگر سوال کدام راه ، راه رسیدن است هم از تو دل می کند و تنهای تنها ، بی حواس و بی فکر می شوی ، یک بی خیالی محض به من هجوم آورد . به شکل یک هیچ و باشدت سیلی از امواج خروشان یک رودخانه طغیانی ، این مهاجم مرا اشغال کرد. لغزشی در خود حس کردم . از روی سرم ، همان موجودِ بی رنگ ، مدام آن چراغ را بر من می تاباند . یعنی سرش را به سوی من می چرخاند و بعد، انگار از بی توجهی من کلافه شده باشد ، بی حوصله به نقاط دیگر می چرخید و می تاباند . اما دریغ از یک شیء و یک مولکول و حتی یک اتم . تا دلت بخواهد خلاء بود . من نور را می دیدم اما میدانستم تاریک هستم. آنجا که ایستاده بودم نه سیاه بود نه از نور روشن  ، فقط یک خلاء بود . مثل دردی که ناشی از خستگی پیاده روی بسیار ، پا را فرا می گیرد آشنا بود . ملموس بود . میدانستم که پایم درد می کند اما این درد چه بود ، کجا بود ، را نمی دانستم . یک مزیت داشت اینکه می دانستم از چیست . امّا آنجا ، خلاء را نمی دیدم . مثل درد ، حس می کردم مثل درد . در این شعور وبی شعوری  ناگهان سردرگم ، چون نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است به خنده افتادم . به هیچ سوئی نرفتم . سمتی نبود . فقط همان موجود و همان نور . امّا آنقدر پرت بودند که من احساسِ دقیقی از وجود و حضورشان نداشتم . نمی دانستم چه کسی او را گمارده است تا اینگونه ، بی انگیزه ، از سر تفریح ، آن چراغ را در دست بگیرد و بتاباند .آخر برای چه ؟ لحظاتی هم به او خندیدم . او بالای سر من قرار داشت ، امّا وقتی نگاهش می کردم ، به نظرم می رسید من از بالای سر او ، به او می نگرم . رو به من بود اما گاه به گاه سرش را می چرخاند به عقب و فقط همان لحظات بود که می توانستم صورتش را ببینم . جالب اینجاست که هیچ تعجبی به من دست نمی داد . این همه شگفتی و دگرگونی از خواب هم بیشتر . اما من ، انگار نه انگار . رو به من می کرد . من چهره اش را نمی دیدم و وقتی نگاهش می کردم ، موجود را از دور دور ، پشت به خود می دیدم و تنها زمانی صورتش را مشاهده می کردم که سرش را به عقب ، می چرخاند . من این سوی او و او به آن سو می نگریست ، اما من ، نه ازاین سو که از آن سو ، به او و نگاهش می نگریستم . تناقض کشنده ای است ، مگر نه ؟ اما برای من اهمیتی نداشت . نمی توانم بگویم زمان گذشت .
چون هیچ زمانی نبود . من نه منتظر وقوع اتفاقی بودم ، نه در تنگنای گذر زمان .. محدودیت به کلی رخت بربسته  و رخ پنهان نموده بود . بی حوصله از بی زبانی آن موجود ، بی آنکه نگران چیزی باشم ، چشمانم را بستم . وقتی پلک هایم روی هم خوابید ، پلک هائی از آن سو ، از هم جدا شد و چشمی باز شد . زمین همانجا بود . درست زیر پاهایم . من ، ایستاده، روی آن ، استوار ، جاذبه اش را حس کردم . آسمان بالای سرم و درست وسط اش ، یک توپ طلائی رنگ. نوارهای خوشرنگ خورشید ، تلالوئی گرم بر من می تاباندند . به نظر می رسید مأموریت دارند که راهی باشند از خورشید تا صورت من ، تا داغی و شادابی یک پیغام را به پوستم برسانند . خوشحال شدم . نه ، درست یادم نیست که چه حسی به من دست داد . یک گام برداشتم . به جلو رفتم . وزنم را بر دلِ زمین حس کردم . خاک زیر پایم خمیده شد . علفی ساقه اش شکست . و شبنم از روی گلبرگ یک نیلوفر آبی ، پرواز کرد و بر روی پایم چکید . خنک شدم .نسیمی از بالای سرم عبور کرد . فهمیدم که به من سلام داد . امّا نای پاسخ نداشتم . گرمم شد. عرق از تنم     می ریخت . لباس هایم خیس شده بودند . همان یک گام خسته ام کرد . از خورشید بیزار شدم . دندان غروچه ای به او رفتم . نسیم ملول پایین آمد . بر من وزید . خنک شدم . باز که رفت ، از گرما ، تشنه ام شد . می تابید و من به او فحش می دادم. از دور ، میان درخت های قطور بلند صنوبرها ، دسته ای پرنده را دیدم که بالای سرِ چیزی می چرخیدند . شک نکردم که آنجا باید یک چشمه ، رودخانه یا چاه باشد. وقتی  می دویدم زمین زیر پایم به عقب می رفت . من به جلو نمی رفتم . سبزه ها ناپدید شدند . درخت ها از ریشه وارونه در زمین شدند . ریشه ها بالا و شاخه ها و تنه زیر خاک. بعد خورشید از ضربه ی گام من که بر زمین فرود آمد ، از بالا سقوط کرد . خودم را به روی سینه ی کویری انداختم . در شن معلّق گشتم ، خورشید کنار پایم به زمین خورد . به دنبالش کلی نخ و ریسمان و طناب نازک و کلفت آویزان بود. یکی از طناب ها دور مچ پایم گره خورده بود . پایم را کشیدم تا آزاد شود . و از آسمان ستاره ای افتاد ستاره به آن سر طناب گره خورده بود . و بعد ناگهان آن صحرا مملوء از ستاره شد . ستاره هائی که درخشیدند . خورشید که از همه به من نزدیک تر بود . خجالت زده ، خاموش می شد . سوسو می زد امّا نوری نمی داد . یادم افتاد ستاره هائی که در روز می دیدم ، خیلی کوچکتر و کم نورتر از خورشید بودند . قیاس با آنچه اکنون می دیدم ، ذهنم را دوباره به خنده واداشت . در دل خندیدم . حالا که نگاه می کردم می دیدم که هر ستاره چند برابر خورشید است و بسیار پرنور تر و خورشید کوچک وخاموش . ابری بالای سرم پرواز می کرد . در بی نوری آسمان و درخشانی زمین ، دستی را دیدم که با پارچه ای سیاه پوشیده شده بود . ابررا می چرخاند . بعد دستی هم شکل آن دست ، نزدیک شد . از آسمان به سوی من فرود آمد . ترسیدم اما کاری با من نداشت . خورشید مغموم را با انگشت گرفت ، بالا برد و سر جایش با یک میخ آهنی روکش طلا ، کوباند . ستاره ها هم به سرجایشان بازگشتند . یک هجرت یا رجعت با شکوه . دسته جمعی . کوچک و کوچک تر شدند تا اینکه ناپدید گشتند . خورشید دوباره نورانی و بزرگ و پر طمطراق ، می باراند اشعه های سوزانده اش را . انوار رنگارنگ او بر من می تابید . آن ابر هم دیگر پیدایش نبود . به خورشید نگاه می کردم . و ناگهان برقی زد . از شدتش چشمانم را بستم . پلک بالائی که روی پلک پائینی سوار شد ، چشمانم باز شد . از این سو ، همان موجود ، کمی نزدیک تر به من ، دورتر شده بود . چراغ را به کنار من می تاباند . بازیگوشی می کرد . به چراغ نگاه کردم . دقیق که شدم . دیدم شکل همان خورشید است .
آرام آرام چیزهایی به ذهنم آمد . خاطراتی در ذهن .آرام آرام کنارش ، یک ابر آبی برافراشته شد . فضای نامحدودی پر از رنگ آبی شد . آن چراغ وسطِ این فضا که بی شباهت به آسمان نبود ، خورشید شد . آن موجود ناپدید شد . به پایین نگاه کردم مورچه ها از روی پایم پل زده بودند . به سوی لانه هایشان می رفتند . دریافتم که روی لانه یک نوع خطرناک از مورچه ها ایستاده ام . اما آنها حمله نمی کردند . از روی پایم می گذشتند سرم را چرخاندم . پسرم در دوردست . روی یکی دیگر از لانه ها ایستاده بودو جیغ می زد . مورچه های قرمز ، از کلونی شان بیرون آمده ، او را می خوردند . وقتی به اورسیدم ، مورچه ها آخرین انگشتِ پایش را هم خورده بودند. به همراه قسمتی از دست و شکم و سرش . با خودم گفتم : این به درد من نمی خورد .روبرویم ، زنی با قد بلند و لباس های مشکی ، سوار بر ماشینِ جیپ ، از پسرم عکس می گرفت . یادم آمد او همسر من است و مادرِ این پسر . از پشت سر ، صدائی به گوشم رسید . یک گراز وحشی ، کلونِ مورچه ها را خراب کرده بود . پسرم ، با همان اندازه قسمت های ناقص از بدنش زیر دست و پای گرازِ وحشی ، له شد . بعد به من حمله کرد . به طرف ماشین رفتم . پایم به سنگی گیر کرد و افتادم . گراز آمد و با شاخش ضربه ای به کمرم زد . به دو نیم شدم . همسرم با دیدن این صحنه ، دیگر از تن پاره  پاره ی پسرمان عکس نمی گرفت . مرا نشانه رفته بود و با یک شلیک به سرم ، خلاصم کرد . گلوله از پشت پلکم عبور کرده بود و از مغز گذشته از آن طرف خارج شد . او را دیدم که تفنگ را گذاشت و دوربین را برداشت . چند تایی عکس گرفت . بعد حرکت کرد . حس کردم دارم ماشین را کنترل می کنم . نگاهی به آینه انداختم . این من بودم که با سرعتِ بالا ، سوار بر اتومبیل ، فرار می کردم . گراز هم پشت سرم . سرم را چرخاندم .
همسرم را دیدم که با سری سوراخ ، دو نیم شده و روی زمین افتاده است از جسد او دور می شدم . پدال گاز را تا انتها فشردم . وقتی سرم را بر می گرداندم ، پسرم را دیدم که روی سرِ فیل هندی بزرگ و عظیم جثه ، روبروی ماشین ، به سوی من می آید و لوله ی تفنگی شکاری را به سوی من نشانه رفته است . ماشه را چکاندم . فیل سرش را بالا برد و من از پشتش افتادم . گلوله از میان ابروان پسرم که پشت رل ، در حال فرار از دست گراز بود عبور کرد . و گراز با سرعت به فیل برخورد . فیل مرد ، حس کردم خون از تنم می رود . نگاه کردم دیدم فیل روی زمین با شکم پاره افتاده است اما خون ، از شکم من می ریخت . آمدم فریاد بزنم ، پشه ای موذی وارد چشمم شد . چشمم را با پشت دست مالاندم . خون از دستم می چکید . مورچه ها در حال خوردنِ دستم بودند . پلکم را پایین آوردم . روی هم قرار گرفتند و بسته شدند . چشمم بسته شد . وقتی دوباره بازش کردم ، روی پاهای موجود ناشناخته ، خیلی دور از سر او ، به خواب رفته بودم . چشمانم بسته شده بود . خودم را می دیدم . خیلی آرام نفس می کشیدم . نگاهم را از خود گرفتم . آن موجود که سرش از پاهایش خیلی دورتر بود ، به من نگاه نمی کرد . در دور دست ، جائی بین او و من ، چراغ از جایی که دیده نمی شد ، آویزان شده بود . به آن مشکوک شدم ، دیذم که یک نخ خیلی بلند ، چراغ را معلق  نگه داشته است . آنقدر کنجکاو شدم که از روی پای موجود غریب ، بلند شدم . چشمانم را باز کردم ، نخ را دنبال کردم . با دستانم از نخ گرفتم . خود را بالا می کشیدم ، اما نخ پایین می آمد ، دیدم از بالا ، چندین دست پایین آمدند . دستها به این نخ ، گره خورده بودند . سرم را چرخاندم . تعدادی دست که به نخ بسته شده بودند ، به طرف موجود ناشناخته آمدند . نزدیکتر که شدم دیدم به دست و پاهای او هم نخ هایی گره شده است . هیجان زده به دستانِ خودم نگاه کردم . دردی روی مچ ها آزارم میداد . فکر کردم حشره ای است اما دیدم بر دستانِ من هم ،نخ هایی گره شده اند . به بالا نگاه کردم . چند دستِ سیاه پوش ، مرا حرکت می دادند . فلسفه ی این کاررا فهمیدم . بنابراین ، برای اولین بار ، به فکر فرو رفتم . کم کم که چشمانم از این تامل و تعمق به خواب رفت و بسته شد ، جنگل آبی رنگی را دیدم که پر از پرنده های خاکستری رنگ بود . آنها روی شاخه درختان ، نشسته بودند و دو به دو ، به هم نوک می زدند . به هم حمله می کردند و با ضرباتی تن یکدیگر را سوراخ می کردند . دهن دره ای کردم . درست شبیه یک میمون . دندان هایم را دیدم که لایشان پر از خرده سبزی هاست . زیر پایم یک نهر آب بود . خودم را نگاه می کردم . میمونی بودم با دم کوتاه . از دور صدای غریوی به گوشم رسید . خیلی دویدم از بالای شاخه ها که می پریدم ، پرنده ها اشتباهی چون همه کور شده بودند ، به من هم ضربه می زدند . بعد که فریاد می زدم و صدایم را تشخیص می دادند ، معذرت خواهی می کردند . یکی از آنها خواست روی زخمی که به سرم با ضربه اش وارد آورده بود مرهم بگذارد ، با دست پسش زدم از آن بالا به پایین افتاد . در حین دویدن و دور شدن شنیدم که افتاد لای چند خزه و مرد . شاید جمجه اش شکسته باشد . جنگل تمام شد . جاده های تو در تویی بودند که من راه را گم کردم . ماشین ها به سرعت سرسام آوری می گذشتند تصادف کردم و مرا اشتباهی به بیمارستان آدمیزاد بردند . من مرده بودم اما آنها فکر می کردند که زخمی شده ام . شهر شلوغی بود . روحم بالای سرِ جسدِ بی جانم پرواز می کرد . در بین راه ، آمبولانسی که یک میمون خونالود را به بیمارسان می برد .
(یعنی جسد من را) ، چند عابر پیاده را زیر گرفت و همه را کشت . چند کودک و یک زن و دو میانسال . همه را برای سریعتر رسیدن ، زیر گرفت . در بیمارستان روی تنها تخت ، انسانی بود که در حال مرگ به استهزا افتاده بود. او را زیر تخت انداختند و مرا به جای او خواباندند . همه دکترها و پرستارها بالای سرم جمع شدند . برایم جالب بود که به خاطر یک موجود از جنس دیگر ، هم جنسان و هم نوعان خود را فدا می کردند . یک نفر بالای صندلی بلندی ، سخنرانی می کرد. از انسان دوستی می گفت و دکترها ، به اتفاق ، سرشان را در تایید گفته هایش بالا و پایین می کردند . پس از سال ها به این نتیجه رسیدند که من مرده ام . در قبرستانی سرسبز ، با مراسمی پرشکوه ، با صدها آیین و رسم ، مرا دفن کردند . یک آرام گاه زیبا و طلایی برایم ساختند . تعدادی نقاش ، نقاشی مرا کشیده بودند . و درب منازل به اجبار به ساکنان تحویل می دادند و مجسمه سازهائی ، مجسمه ام را تراشیده ، در میدان ها می گماردند . مدتی که گذشت ارام شدم . به جسدم در قبر بازگشتم روی خودم دراز کشیدم . و نفس کشیدم . خاک از بوی گند نفس من  حالش بد شد و مرا قی کرد . مرا بالا آورد . روی زمین ، کثیف و بو داده ، به هر سو می رفتم ازمن می گریختند . در آینه خود را دیدم . یک انسان بودم با موهای بلند ، صورت نورانی ، خیلی زیبا ، چشمان گیرا ، بدنی با پوست بلورین و عریان . اما بدبو و کثیف . پاهایم در لجن بودند سرم را در ابرها پریانی با شامپوی خارجی خیلی ارام ، می شستند .
رنگ موهایم از سیاهی به طلائی تغییر یافت .تمیز شدم . پسرهایی با چهره غمگین ، آن پایین کفش های بزرگ مرا واکس می زدند . دخترکانی خوشرو ، به اکراه می گریستند از اشک آنها ، که بر حوله هایی می چکیدند ، به پاهایم می مالاندند . خیلی آرام شدم . قدم بلند شده بود و همین طور بلندتر می شد . تا اینکه حس کردم به خورشید رسیده ام سرم به سرش خورد. برآشفت . نورش آزارم نمی داد ! بعد او اخم کرد و قهر کرد و رفت  پشت یک کوه . وقتی از خجالت سرخ شده بود به ماه گفت که تلافی اش را سرم در می آورد . اما گروهی با سنگ و چوب . بر سرش ریختند . او را آنقدر کتک زدند که شکست . تکه هایش روی دشت ریختند . مورچه ها تکه هایش را خوردند و گرازی بر بازمانده اش ، مدفوع گذاشت . فیلی با پای بزرگش ، مهری بر خاکش زد و تعدادی زن و پسر کوچک ، آن دور و بر ، به مرثیه و زجه پرداختند . ماه آمد . به من سلام داد . حلقه گلی در گردنم انداخت . و با همه وداع کرده و افتاد . روی یک سنگ سیاه افتاد و شکست . همان داستان ، خورشید ، برای او هم به اجرا در آمد . ( تکرار شد ) . من ، آن بالا ، در وسط آسمان می تابیدم . از زمین خسته شدم . تکراری بود.  با پا ، ضربه ای به زمین زدم . مثل یک توپ فوتبال ، آنقدر دور رفت که ناپدید شد . بالای سرم آسمان را دیدم . پشت آسمان ، که یک پرده آبی بود ، تعدادی دست بود که آنرا نگاه داشته بودند . آنها را با نعره ای فراری  دادم . آسمان افتاد و در خلاء ناپدید شد . بعد به خود خنجر می زدم . خون زیادی از من رفت و افتادم . به کجا ؟ نمی دانم . کی ؟ نمی دانم . چگونه ؟ نمی دانم فقط می دانم که سقوطم مدت زیادی طول کشید و من ، بالاخره یک روز ، به هوش آمدم . مادرم بالای سرم قربان صدقه می رفت . خاله ام دم در ، اسپند دود می کرد . پدرم با اخم ، به من لبخند می زد . خواهرم دستم را بوسید . برایم توضیح دادند که یک ساعت کامل ، در کما بوده ام . گویا با دوستم به تفریح رفته بودیم که روی یک کلونی مورچه ایستاده ام . در همان حالت ، پشه ای توی چشمم رفته است . و من افتاده ام و سرم به سنگی خورده و ضربه مغزی شده ام . اگر دوستم نبوده همانجا زیر پای گرازها و فیل ها می مردم . او آنها را با تفنگ ترسانده و حتی به یکی شان شلیک کرده و او را زخمی کرده بود . بعد مورچه ها را به بنزین جیپ خودمان سوازنده و مرا به بیمارستان رسانده است . در بین راه چند حیوان را زیر گرفته است . وقتی از به هوش نیامدن من عصبانی شده ، یک پرنده که کنار پنجره ی اتاقم در بیمارستان نشسته بوده را ، با مشت له کرده و به پاین انداخته است . ماجراها را برایم توضیح دادند و رفتند . آفتاب از پشت پرده به صورتم تابید . لبخند زدم . خواهرم در اتاق بود فکر کرد نورش آزارم می دهد ، رفت و پنجره را بست و پرده را هم کشید . اتاق تاریک شد . لامپی را روشن کرد . دیدم یک لامپ گرد ، از سیم آویزان است . آن بالا ، درست وسط سقف، لامپ نورانی مثل توپِ گرد طلایی ، از یک نخ ، آویزان بود . مثل ... فریاد زدم نه ... و و حشت زده چشمانم را بستم و ..
شب بخیر        21/2/84
3 بامداد روز پنج شنبه
( نگارش در ظرف 2 ساعت )



No comments:

Post a Comment