Monday, November 5, 2012

هستی و نیستی و آنچه ...


داستان
"هستی و نیستی و آنچه ..."
گوسفند ها دور ماده گرگ حلقه زدند . سه تولد گرگ سفید  با چشمانی معصوم زیر شکم مادر زخمی شان ، بین پاهای مجروح او پنهان شده بودندو می لرزیدند . نگاه خصمانه گوسفندان مثل تیر   تفنگ شکارچی در تن ماده گرگ فرو می رفت . قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد . به خوبی می دانست که پس از او کودکانش نیز  کشته خواهند شد . کمی دورتر از بیشه ی تهی ، زیر درختی خشکیده ، چوپان به پهلو دراز کشیده بود . سرش را روی سنگی کوچک گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته بود .
ماده گرگ مرد . پهلویش دیده شده بود. روی شاخ بزی مغرور ، لکه خون به چشم می خورد . توله گرگهای کوچک زوزه کشان از گرد او پراکنده شدند. بزها به یکی از توله ها حمله اوردند . دو توله دیگر در جهت های مخالف متواری گشتند . گله با سرو صدای وحشتناکی در پی آنها می دویدند . بره های چابک به توله های ضعیف یک ماهه رسیده و به آنها ضربه می زدند . بر اثر ضربه ها روی زمین  افتاده و چند بار می غلتیدند و دوباره وحشتزده پا به فرار می گذاشتند .
 دشت به پایان رسید . و آنها از ارتفاع به پایین دره ای  پرت شدند . دراستقبال گرم و خشن صخره ها ، که تن دو توله را غرق بوسه ها کرده بود ، و همراهی نگاه های شاد گله ، و قهقهه بره ها ، هر دو مردند . با تن زخمی و دریده ، درست مثل مادرشان . چوپان از غریو گله اش بیدار شد . چوب دستش را برداشت . فریادی کشید و به سمت پایین دشت حرکت کرد. توله سگ سوم ، زخمی و خونین ، خود را به رودخانه رساند.
 شباهنگام ، وقتی بره ها از فتوحاتشان تعریف می کردند و گوسفند ها و بزها سرگرم بزم در طویله بودند ، گرگها ، جسد ماده گرگ را دیدند و لاشخورها ، دو توله گرگ مرده را ، با چنگال های تیزشان دریده و نوش جان کردند.
و اما توله گرگ زخمی ، خون زیادی از دست داده بود . لنگان مسیر رودخانه را بالا می رفت . خون و سرشک او ، خوراک شن های کنار رودخانه می شدند. روی سنگریزه ها را خون نقش می انداخت و اشک می شست . و او از هوش رفت .
گرگ پیر توله ی بی هوش را روی پشتش انداخت و به پناهگاهش برد . دندان های گرگ پیر کند شده بود . به زحمت گوشت موش های صحرایی را می درید و در دهان توله می گذاشت. سالها گذشت . یک سال و توله گرگ یکساله شد . ده سال و او ده ساله شد و صد سال و یک قرن از عمر او گذشت . گرگ پیر جوان میشد . اوایل قرن جدید ، گرگ پیر ، به عنوان جوانترین موجود کره ی زمین انتخاب شد .
پسری بود که از فرسنگ ها دور برای تماشای هنر نمایی گرگها ، به تنهایی پا به دره  گذاشته پشت صخره های کوهپایه پنهان می شد و با دوربین همه حرکات او را به دقت زیر نظر می گرفت . بعد از هر تمرین ، گرگ سالار ، سرور گرگهاو اسطوره ی موجودات زمینی ، زوزه ی بلندی می کشید و با آن ناخواسته دل همه ماده گرگ ها را به لرزه می انداخت .
 آن توله ی زخمی  اکنون پیر گرگی بود که دندان هایش کند شده بودند . او با خاطرات فراموش شده مرگ مادر و برادرانش  مرد . جسدش را به عنوان هدیه ، برای سالار گرگ ها فرستادند . گرگ سالار ، از روی زخم روی شانه و زیر شکم جسد ، وی را شناخت . از هوش رفت . یک هفته همه زمین در سوگ مرگ گرگ پیر عزادار بود .
 فردای مراسم خاکسپاری ، سالار گرگ ، در برابر دیدگاه خبرنگارها ، مطلب بسیار مهمی را بیان کرد . وقتی صحبت می کرد  می گریست . گریه ی او اشک همه مردم دنیا را در آورد . اسطوره و قهرمان دنیا ، بعد از اعترافات تکان دهنده ، به جرم دزدی به زندان افتاد . در زندان پیر شد و به سرعت محبوبیتش را از دست داد و در یک شب طوفانی ، او خود را از سقف سلولش حلق آویز کرد . دندان های او آنقدر کند شده بودند که دیگر نمی شد با آنها حتی گوشت موش ها را پاره کرد .
 توله گرگ رشد کرد . زخم هایش التیام یافتند. روزها را به شکار موش های صحرایی می رفت و شب ها به قصه های گرگ پیر بی دندان گوش می داد. برای خودش یک جفت پیدا کرد . یک ماده گرگ طلائی رنگ. به زودی سه توله به دنیا آمدند . وقتی گرگ جوان ، برای معالجه ی گرگ پیر ، به دنبال پزشک به دهکده رفته بود  توله ها بی تابی کردند. ماده گرگ طلائی آنها را به گردش برد . بی آنکه بداند چه چیزی در انتظارشان است ، وارد بیشه ای دور شدند . دور از دره گرگ ها ، گوسفندان و بزها و بره ها مشغول چرا بودند.
همه چیز خوب و خوش پیش می رفت تا  اینکه یکی از توله گرگ ها ، به سوی بره های کوچک دوید . گله متوجه گرگ ها شدند . ماده گرگ نعره زد که برای جنگ و نزاع نیامده اند. توله ها پشت او پنهان شدند. لبخند بر لبان ماده گرگ ، گله را به تعامل و دوستی دعوت می کرد . اما آنها آنرا خشکاندند. یک بز نادان ، با شاخش شکم ماده گرگ را دراند. بعد به توله ها حمله کردند. گرگ جوان همراه با پزشک بازگشته بود. گرگ پیر  معالجه شد . به دنبال خانواده اش رفت . جسد سه تن از آنها را یافت . یکی از توله ها ناپدید شده بود . وقتی ناامید ازیافتن او ،به بیشه بازگشت تا جسد همسرش را دفن کند، چیز زیادی از او باقی نمانده بود . از دره پایین رفت . دو توله اش را دریده یافت . همانجا از غصه سکته کرد و مرد . جسد او را به زودی دریدند و خوردند .
اما این پایان ماجرا نبود . توله ی او بزرگ شده و گرگ قوی هیکلی شد . او رهبری گرگها را بعهده گرفت . جنگ بزرگی در گرفت . چوپان ها خورده شدند و دیگر کسی حاضر نشد گله گوسفندان و بزها را به چراگاه ببرد . گوسفندان در آغل ها از بی آب و علفی مردند . همه جا خشکسالی شد . گرگها هم از بی غذایی مردند . هیچ کس بر روی کره زمین باقی نماند.
اما قرن ها بعد ، از زیر سنگ ها ، دانه ای رشد کرد . سر برآورد . آفتاب بر او تابید . گیاهی خوشبو با گلهای ریز آبی رنگ .یک موجود بی آزار و آزاد .از خاک تغذیه میکرد و آفتاب را دوست داشت . به زودی دشت های خشک سراسر کره خاکی خالی از سکنه ، مملوء از این گلها شد . گل های کوچک آبی رنگ . وقتی موجودات دیگر کرات ، از دور دست ها به کره زمین می نگریستند ، یک کره ی آبی میدیدند . سراسر خشکی را گل های آبی پر کرده بود . و اقیانوس های شور هم آبی بودند . آبی زلال ، آبی صلح ، آبی آزادی ، و انسان متولد شد . در میان گل های صلح و آزادی غنچه ای رویید . او انسان بود. تکامل یافت. تغییر شکل داد .
اعضای تنش شکل گرفتند . از ریشه جدا شد . توانایی حرکت یافت . اندامی برای راه رفتن داشت . پا بر روی گل ها می گذاشت . به زودی انسان ها ، همه ی گل ها را لگد مال کردند، و بالاخره نفرین اولین گیاه گل آبی ، همه را کشت . انسان ها از دم مردند . و دوباره سکوت ، خلاء ، وموجودات فضایی ، کره آبی را ، کره ای سوخته دیدند. کره ای که از آن ، بوی نابودی و نیستی به مشام می رسید . بوی مشمئزکننده ی جنگ .
بین دو طرف جنگ ، صلح برقرار شد . نماینده صلح ،جوانی شهرستانی بود . اما او را کشتند دوباره جنگ شد . جنگ بین انسان ها ، بر سر زمین ، بر سر زن ها ، به خاطر نفت ، و مردم می مردند . ارتش ها به وجود آمد. سلاح ها ساخته می شدند . برادرها به جنگ می رفتند . خانه ها ویران می شد . خواهران مناطق شکست خورده ، با بی حرمتی برادران پیروز متخاصم روبرو می شدند . جسدهای انباشه بر هم ، زیر خاک ها چال می شدند . فرماندهان نظامی به مرگ می اندیشیدند و نومیدی همه جا را فرا گرفته بود . عده ای منتظر منجی عالم بودند . یک قیصر رها بخش . و عده ای هم برای پول در آوردن ، سر همانها که در انتظار بودند  را کلاه گشاد می گذاشتند . چهره ها زشت شده بود . چهره های عاری از محبت ، بسیار  وحشتناک . عشق شکل جدید انحطاط بود . یک انحراف نوین ، عشق .
دوست داشتن ، دروغ گفتن و بی هویتی انسان ، و فلاسفه ای که آنها را تعریف می کردند. نویسندگانی که داستانهای احمقانه می نوشتند . مردم تمام طول روز کار می کردند ، زندگی درموزه های تاریخی به معرض نمایش گرسنگان بی کار در می آمد . سلول ها همه پر بودند . کودکان برهنه ، برهنه های خیابانی ، و همه چیز تغییر کرده بود .
زن ها باید با مردها جفتگیری کنند. هر زن ، یک مرد را انتخاب می کند . هر مادر فرزندش را بزرگ میکند . و هر مرد ، زن و کودکانش را سرپرستی می کند و امروز زن های کمی هستند که با یک مرد می مانند. و مردهای کمتری می یابی که تنها یک زن داشته باشند . کودکان والدینشان را از دست می دهند . والدین کودکانشان را جا می گذارند . مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست غوغا می کند . خانه های سالمندان دور از خانه و فرزند . و جنگ ها ، جنگ ها ، همه جا جنگ است . قبایل می جنگند . دوست ها می جنگند . پدرو مادرها می جنگند ، کودکان می جنگند ، نوزادان می میرند . دخترها بی آنکه میل به زایش داشته باشند ، با پسرها و مردها در می آمیزند . نطفه ها را در جنین می کشند . کودکان رادر جنین می کشند . مردهایی هستند که با دخترانشان آمیزش می کنند ، فرزندشان را با تبر می کشند . الکلی ها مرتکب جرائم زیادی می شوند . سر می برند. با اسلحه های پیشرفته ، از راه دور ، خانه ها را بمباران می کنند . جنگل ها را آتش می زنند . عروس ها به کمک مادرشان وبا همدستی شوهرانشان ، مادر شوهرها را میکشند . خانواده ها ، کودکانشان را استثمار می کنند. کارخانه ها ، بچه ها را به کار می کشند . تجارت انسان کارگر رونق گرفته است . دختران جوان را از خانواده ها می خرند و به بهشت موعود می برند . آنجا می فروشند . آنجا میکشند . آنجا پول می دهند . هتل های سر به فلک کشیده. رویاهای خواب های پریشان تشک نرم ، تن های دخترکان آسیایی ، آفریقایی ، پسرکان اروپایی ، سرمایه داران خونخوار ، بانک هایی پر از پولدارها .
 هر مروارید یک انسان . هر هزار انسان  یک بمب ، هر بمب یک حساب بانکی ، هر حساب بانکی ، تجارتی سود آور ، و ما بردگان روزگار هستیم . چه شد که به این روز افتادیم؟
 همه را پاسخ می دهم . همه را ... به کدام گناه ، به چنین روزی افتادیم ؟
گناه ؟ گناه ؟ کدام گناه ؟
تخریب جنگل ها ، قطع درختان ، انفجار افکار ، انهدام ارواح ، شکست شعور و دیگر هیچ چیز باقی نمانده است . انسانهای زندانی ، پرنده های در قفس ، شیرهای زندانی ، گرگهای زندانی، و مرگ آنچه ما آنرا روح می نامیم .
 افکار منجمد ، هم جنس گرایان ، مردهای عریان برای مردهای عریان ،سالمندان هم آغوش با کودکان ، قتل های جانیان و ... دروغ و دروغ

I love this tale,it s not just a tale,or maybe it s just a tale, as mr shekspier says:life is a tale,full of sounds and fury,and in the end nothing…

No comments:

Post a Comment