Tuesday, July 31, 2012

نویسنده هستم.همین


وقتی ...
وقتی هیچ چیزی آن نیست که من میخواهم ، جز تو،
وقتی هیچ چیزی آن نیست که تو می خواهی ، حتی من ،
از خودم می پرسم ، چه کسی التفات خواهد کرد اگر نگاه نگران کودکان اشتیاق  امروز ،ماسیده شود به لبه ی پرده های خونین زمانه ،گیر کند به چارچوب زمخت پنجره های مسدود؟
کیست و کجاست؟
که در انتظار فروغی جان افروز، رگ هایش امتداد پیدا کند تا ساقه های خشکیده ی  گل ،
گیاه...
سبزه...
جنگل..
باران...
برای چندمین بار است که به تفتیش خودم نشسته ام.به نقد وارونگی دنیای ماتریالیستی هذیان گریزم.
که چگونه جرات می کنم خود را اینطور عریان و بی پناه در آغوش این سطرهای بی پایه و اساس سراسر انتزاع رها کنم؟
به مسلخ ایده و احساس خوش آمده اید.
من قرار نیست حرفهایی بزنم که همه کس بتواند بفهمد.
همانطور که سالهاست طوری زندگی نکرده ام که همه کس بتواند.
گریزی در کار نیست.
و حتی جبر.
یک سالمون شورشی تک و دور افتاده از دسته ی سالمون های مهاجر هستم.
رودخانه ای که طغیانش به عمر تاریخ بشر است.
و تمدن مضحک و بدقواره اش.
باید شنا کنم.
بر خلاف جهت مسیر آب.
آبی که بوی تند نزاکت می دهد و پی اچ اش دز بالایی از سنت و مذهب و شبه مدرنیته ی واژگونه دارد.
و آبزیان به ظاهر همسفر من.
همه سر در تنبان.
تنبان خود.
تنبان بغل دستی.
تنبان بغل دستی ها.
تنبان کسی که از جیبش شاید منفعتی بدو رسد.
تنبان عافیت طلبی.
تنبان گریز از آزادی و میل به بردگی (بخوانید بندگی – درگاه خدایان مکاتب آسمانی!؟روزمرگی تهوع آور و حرکت در مسیر سنت و سلامت و سیاست)
این توصیف قماش همسفر رودخانه ی زندگی من در کره ی خاکی زمین از سیاره های بی خود و بی جهت منظومه ی شمسی ست.
که البته در مسیر جریان آب در حرکت و بهتر بگویم در استراحتند.
لختی از مانیفست نویسی که می گذرد فرصت می کنم نگاهی اجمالی به خودم بیاندازم.
و متوجه شوم چرا مادامی که خود را بیگانه می خوانم و سبک و سیاق زندگانی ام را متفاوت ، شاخک هایی در خشتک خشک اهورامزدایی ام به خارش می افتند و صدای خنده و استهزای نفرت انگیزی گوش جانم را می لرزاند.
خودم دقیقا شبیه آنها هستم.
به همان رذالت و به همان پستی.
با این تفاوت که من برای این شباهت و تجانس دردآور ، بی دریغ تاوان های جبران ناپذیر داده ام.
من در نوجوانی یک طوفان مخرب راه انداختم که دود آتش سوزی اش را تمام الغاگران مکاتب آسمانی! به چشم برده اند.
به سرعت سرطان ماده گرایی تمام وجودم را به قلمرو تاریک انزوای مفرط تبعید کرد.
جوان که شدم سپر و نیزه ی تفکرات سوسیالیستی بدون آنکه بخواهم در دستانم بود.
نه برای دفاع از آرمانهای نداشته که برای جنگیدن با هنجارهای زننده ی اجتماعم.
همان موقع بود که رند چراغ به دست نصیحتم کرد.
ابزار.
برای زندگی با این منش در جامعه ای با این روش ، آنچه نیاز داری ابزار و آلاتی ست که نداری.
قدرت.
که با ثروت به دست می آید.
ثروت که شرطش مالکیت منابعی بود که نداشتم.
و یا تزویر و خودفروشی.
می بایست در جلد گوسپندان می شدم و به مکتب گرگان شده پا بر گرده ی خردان نهاده هم پیاله ی کرکس و شغال و کفتارصفتان می شدم.
نشدم.
می بایست برای زندگی میان موجوداتی که منفعت شخصی اصل اول و آخر مرامشان بود ، قالب انترناسیونالیستی ام را از مغز و گوشت تفکرات سوسیالیسم علمی کارل مارکس پدر خالی می کردم و از کاه انبوه ، بر صورتم نقش خرکان خوشنود رسم کرده وارد گله می شدم.
می بایست از خیر همه ی آنچه اطمینان داشتم نزدیک تر است به واقعیت مطلق می گذشتم.
لبریز حماقت های محض می شدم.
و تمرین بع بع ...
هنر واق واق سپاس پروردگار توانا...
شدم....نشدم...شدم....نشدم...
دست آخر این شدم که هستم.
برای خودم یک ابرانسان شکست خورده که روزگارش را با نبشته های شبه انتلکتوالیته بسر می برد و برای غیر یک هم بازی و هم راه نیمه مستعد که شاید دستگاه گوارشش دچار عصیان و نفخ موازی شده باشد.
بازی ها...
زندگی در سرزمین خواب رفته های خواب دیده...
زندگی میان خداباوران معتقد به دین مبین شریف.
زندگی با اشرف مخلوقات.
با آدم.
حوا.
خلقیات.
این شدم.
که هیچ چیزی نیست که شاید اندکی بپسندم مگر تو.
که هیچ چیز نیست که بپسندی حتی من.
دست از مبارزه ی ناعادلانه ی توده و استعمار و استثمار و استعلام و استفراغ برداشتم.
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
مست چشمان سیاه براق لگدپرانت.
گفتم فراموش کن سی ساله شدی.
فراموش کن تضاد طبقاتی و مبارزه ی تاریخی توده با امپریالیسم را.
قبول کن خزعبلات ترجمه ی آموزه های مارکسیسم را و بپذیر شکست مکاتب چپ را.
ایمان بیاور به بریتیش براد کستینگ و بنشین پای صحبت توله ی تازه اش ، شبکه ی منو تو.
برنامه های ضدکمونیستی اش را نگاه کن.
به انقراض سوسیالیسم لبخند بزن و دستت را به نشانه ی تایید همه ی دوربرگردان های ناجوانمردانه ی مفسران لیبرال این کارمندان سرمایه داری پایین بیاور.
مشتت را باز کن و چشمت را بردار از ویترین رفقای چپ صورتی که نماد زوال مبارزه بر علیه بی عدالتی های اجتماعی بشر هستند.
بگذار کارخانه ها و کمپانی ها و کارترهای اقتصادی بر مسند تعیین دیکتاتورهای دموکرات بمانند.
در سرزمینی که فهم عموم از سوسیالیسم و انترسوسیالیسم به اندازه ی شعور نهضت فمینیسم از حقوق زنان است زبان به دهان بگیر.
سرت را پایین بیانداز.
دیالکتیک را قورت بده یک لیوان آبجو رویش.
اسهال بگیر از این همه باورهای قشنگ گول زنک.
برو ورزش کن هیکلت را قلدر کن سیبیل هایت را بزن پوستت را برنز کن اسمت را بگذار قوی ترین مرد دنیا یا یکی از قوی ترین مردهای دنیا تا همه ی زن های زیبای اطرافت کیفور شوند از عضلات چرب و رگ های متورمت.
چند کتاب از فلسفه و مقداری مقاله درباره ی سیاست از بر شو.
یک تخصص یا چندعدد مدرک آکادمیک هم بگیر و کسب وکاری به هم بزن تا آدم موفقی شوی.
تا به اوج قله های موفقیت اجتماعی صعود کنی و همه دوستت داشته باشند و خفه شو حرفی مزن وقتی طرف مقابلت به قد گوساله، وزن ارزن نمی فهمد.
هورا بکش و دست تکان بده.
بگو من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است.
قاطی جریانات شیاشی! شو.با شیاشت! همراه شو.
اخبار را دنبال کن.
بشو خبرنگار بدون مرز و مدام خودت را مخلوط کن با حادثه های بی خطر.
برای خودت اسم و رسمی بساز.هی غصه بخور برای ملت بیچاره ی فلان جا و اشک بریز برای مردم بدبخت آنجا و عضو انجمن های هنری فرهنگی شو.
شعر بسرا رمان چاپ کن مشهور شو.
برقص بازیگر شو ورزشکار شو خوش تیپ که باشی موفق جلوه می کنی.
یک آلبوم موسیقی بده بیرون.
یادت هم نرود عضو فیس بووک شوی.
از افتخاراتت ویترینی بساز.عکس خودت و عضلاتت را هم بزن و ادلیستت را هم پر کن از چهره های موفق دنیا و کور و کچل های خوشگل را هم دورت جمع کن.
تو موفق هستی.
تو نمونه ی عالی یک انسان موفق هستی.
لایک می خوری.
دوستت دارند.
حسرتت را می خورند.
عاشقت می شوند و برایت له له می زنند.
ته دلشان وقتی شانه ات را بالا می دهی می شوند.می آیند.
همینطور ادامه بده.
تو یک انسان موفق هستی.
پ.ن:و حالا دنیا و آدم و حواهای دور وبرت از شر یک عدد نق نقوی بدردنخور شپشو خلاص شده اند.نفس می کشند و خیالشان راحت است که از این به بعد تو هم قرار است با آنها از بازی ها خوشت بیاید.از قیافه های قشنگ و کراوات های شق و بازوها و سینه های رق و مدل های وق و شومن های تق و برنامه های حمایت از مظلومان و شیاشیون! اپوزیسیون و اپوزیسیون شیاشی! و مجری های پلاسی و خواننده های ماسی و رهبرهای حماسی و دورو بری های ...
آه.دنیا مدام دارد زیبا و زیباتر می شود.وقتی همه ی موجودات به دردنخوری چون من که تفکراتشان جور نیست با این حقیقت خوشگل موجود منقرض شدند،وقتی دیگر کسی نبود که از این همه ...بازی های خوشش بیاید و با جریان آب قاطی موج سوارهای زیرآبی رو به سمت خوشبختی برود،دنیا قشنگ و قشنگ تر خواهد شد.
جای آدم و حواهای احساساتی هم گشادتر می شود.
جای این توده ی قشنگ طبقه ی متوسط که پلاس اند این جا و آن جا و انجمن های مختلف حمایت از این و آن راه انداخته اند.
جای آن توده ی کثیف زپروی پلشت طبقه ی پایین که ارزش نگاه کردن و توجه کردن ندارند مگر در کمپین های شیاشی! و مگر در ویترین منفعت های شخصی و صفحات فردی ،...گشاد.
و جای طبقه ی اول مرفه.
و جای سلطان سلطان ها.خداوندان بی چون و چرای نیوالمپ!
موفق باشید.

شرح حال دگراندیشان معاصر


شده ایم توالت فرنگی.
ببخشید.
شده ایم عاشق توالت فرنگی.
عاشق بی چون و چرایش.
هرچیزی که دیگران از ماتحتشان خارج کنند برای ما دلپذیر است.
اصولا علاقه ای به آنچه داریم نداریم.
درواقع چیزهایی که داریم را نمی بینیم.
آنقدر نمی بینیم که در واقعیت گویی نداریمشان.
یعنی اگزیستنس آنچه داریم به سمت نیستی سوق پیدا کرده.
به خاطر اسانس آنچه نداریم.
اسانس آنچه جای دیگر است.
دقیقا هم نمی دانیم کجا.
بو یا تصویرش را در خواب یا اخبار یا شنیده ای ناموثق از راویان کلاش در مغز خاموش مطلقا بی اختیارمان به شکل کدهای نامفهوم جایگزین خودآگاهمان شده.
و مثل سگ یا هر حیوان کم هوش و بی هوش دیگری که قدرت تفکرو اتخاذ تصمیم و انتخاب داشته و از او صلب شده  دست و پا می زنیم تا بدستش بیاوریم.
نگاه می کنیم به درخت خانه مان اما آنرا نمی بینیم بلکه یک شکل انتزاعی از چیزی که وصفش کردم ، چیزی که می خواهیم باشد را ذهنی خلق کرده میبینیم.
و کلی هم افتخار می کنیم به خودمان.
که ما دگراندیش و اندیشمند و مبارز و خلاق و آدم حسابی هستیم.
متفاوتیم با توده.
فرق داریم.
سنت ها را شکسته ایم و جور دیگری هستیم.
در واقع هیچ چیزی نیستیم.
مگر شکل مدرن تری از پیروان مکاتب ایده آلیسیتی و مذاهب آسمانی! و سنت های پوشالین.
دقیق تر شویم.
خودمان را می بینیم که شباهت بی چون و چرایی با یک فرد مذهبی سنت گرا داریم.
آنها پیرو اصول مذاهب خود هستند.چیزهایی که به آنها دیکته شده و باور دارند.بر کتاب های نبشته شده یا نقل شده.از جایی دیگر.در تاریخی دیگر زمانی دیگر.از افرادی که دیگر نیستند یا هستند و هیچ ارتباطی مگر آن خطوط پیوسته ی فرمانبرداری بین مان نیست.
از غرب یا شرق مهم نیست.
فاصله ی ما تا این چیزها معلوم نیست.
راه رسیدن و ابزارش هم مهم نیست.
فقط رسیدن به آن و رویای خوش اینکه با داشتن آن خیلی خوشبخت تریم اهمیت دارد.
دموکراسی.
آزادی خواهی.
برابری اجتماعی.
موفقیت های اجتماعی.
علم و دانش هایی که در جیب جا می گیرد یا روی کارت های هویتی ما ثبت می شود.
این خیلی زننده است.
شباهت ما با ...
اشیاء
شرم آور است.
این پستی و پلشتی که دچارش شده ایم.
این همه ادعای تفاوت و در نهایت شباهت بی نظیر با با انچه نقدش می کنیم و خوارش می داریم.
تهوع آور است.
باید تصحیح کنم.
شده ایم توالت فرنگی.
هرچیزی که نشناسیم و نداشته ابشیم و دور باشد و مزین شده باشد به زر و زور،خودش را در کاسه ی ما خالی میکند.
و ما عاشقش می شویم.
تحسینش می کنیم.
همه چیزمان را از دست می دهیم تا به آن برسیم.
شبیه آن شویم.
ووووووووووو.