پل
به نام مرگ ، پایان بخش نادانی ها و شک
پل طولانی بود که بایست از آن می گذشتم .
هوای بسیار گرمی بود . از روی گرما زدگی بی علت و ناخودآگاه ، نگاهی به آسمان
انداختم . هیچ آسمانی در کار نبود . فضای بالای سرم را کوه های وارونه ای پوشانده
بود . هر لحظه از روی صخره ای ، تکه ای سنگ می افتاد.
مثل رگباری که از ابرهای آسمان می بارید ،
سنگریزه ها می ریختند . هنوز خواب بودم و نیمه هشیار . به چند بار مالاندن چشم با
پشت دست اکتفا کردم . و ادامه دادم ، در امتداد پل ، به جلو می رفتم اما احساس
رسیدن یا طی کردن نداشتم . پل هم تمام نمی شد . پل بسیار عریضی هم بود . مدتی می
شد که در آن مسیر قدم بر می داشتم اما هیچ کس را ندیدم . چون آفتاب نبود و حرکت
نور نبود، گذشت زمان را حس نمی کردم . کنجکاو شدم که نگاهی به پایین پل ، دره یا
رودخانه یا هر چیزی که بود ، بیاندازم . به کنار پل رفتم . با کمال تعجب ، وقتی
روی نوک پنجه ی پا ایستادم تا ازدیوارک سنگی کناره پل که در هر دو سو و در امتداد
پول ، بالا رفته بودند ، نگاهی به پایین بیاندازم ، متوجه امر عجیب و غریبی شدم .
نه تنها خبری از دره و عمق نبود ، بلکه سطحی هموارتر از جاده پل ، همطراز با آن به
چشم خورد . تا دوردست ها زمین همین گونه بود . اندکی تکیه به دیوارک پل دادم و
اندیشیدم . با خود گفتم که کی و چگونه و چرا وارد این پل شده بودم ؟ بعد ، در
نهایت تفکر ، به جائی نرسیدم . فقط یادم آمد که خواب آلوده بوده ام و پلک هایم
سنگینی می کرده است . ابتدای داستان که به یاد می آورم همین بود . قبل ترش برمن
پوشیده بود.از ایستادن و نرفتن . کسل شدم . این کسالت به همراه عدم احساس گذر زمان
، مرا به حرکت واداشت . تصمیم داشتم به اولین شخصی که می رسم ، همه چیز را از وی
بپرسم و از این ندانستگی در آیم . چرخی به دور خود زدم .و متوجه شدم راه را گم
کرده ام . راهم را ، راهی که آمده بودم و راهی که به آن سو می رفتم را تشخیص ندادم
.
همه جا شبیه به هم بود . دو طرف جاده ، درست
عین هم بود . دیگر با خود کلنجار نرفتم . راه افتادم به یک سو . اما کدام سو نمی
دانم . شاید داشته ام بر می گشتم و شایددر مسیر درست بوده ام . هرگز آنرا نفهمیدم
. نه بادی می وزید و نه نسیمی . و من نیاز به وزش هر دو را به شدت حس کردم . گرمم
شده بود .دست بردم تا لباسم را در آورم . و آه از نهادم برخواست . خود را عریان
یافتم . هیچ جامه ای دربر نداشتم عور مادر زاد. و سراسر دلهره و هراس. روی زمین به
دور خودم می پیچیدم تا خود را با دستانم بپوشانم اما از چه ؟ نمی دانستم . به هر
سو که می نگریستم گمان چشمی می رفت . اما نه عدم حضورش را ثابت کردم نه حضورش را .
تنها علتش شرم و حیای شرطی شده بود. یک حس که از گذشته ام با من بود . مدتی گذشت .
هیچ اتفاقی نیافتاد . هیچ چیز عوض نشد و من به آن وضعیت خو کردم. بالای سرم ، جای
آبی آسمان ، و ابرها و خوشید و ستاره و ماه که شب و روز را نمایانند، و شب و روز و
صبح و عصر ، اکنون کوه های وارونه که نوکشان نزدیکتر از دیگر نقاطشان به من بود آویزان
بودند . برای رسیدن به نوک قله ها ، باید گاهی اندکی از زمین بالا می پریدم . دستم
به نوک قله ها می خورد . نگاهم را متمرکز کردم . دیدم در دامنه یکی از کوه ها ،
تعدادی موجود شبیه به گوسفند ، وارونه درحال چرخیدن هستند . عجیب آنکه آنها نمی
افتادند . خیلی دور بودند . زیر سایه درختی کوتاه ، چوپانی راتشخیص دادم که چوبش
را عصا کرده بود و تکیه بر آن ، به اطراف می نگریست همه چیز وارونه بود . فریاد
زدم صدایم پیچید . اما به او نرسید . این عظمت وارونگی راتاب نیاوردم . خسته شده
بودم . چشمانم را بستم . خیلی منتظر شدم تا خوابم ببرد اما هیچ اتفاقی رخ نداد .
با عصبانیت و ناتوانی در فهم این رویدادها ، از جا برخاستم و در عرض پل ، به قدم
زدن پرداختم . سنگریزه ها می باریدند . بر سر و رویم می خوردند و عجیب اینجا بودکه
روی سطح پل و جاده اش ، هیچ سنگریزه ای نبود . دقیق شدم . سنگ ها از کوه های بالای
سر ، روی سطح پل فرود می آمدند و درست مثل قطره های آب که در خاک فرو می روند و
اثری ازشان باقی نمی ماند. در زمین فرو می رفتند . جنون زده خود را به دیوار
کوبیدم . سرم را به شدت به دیوار کوتاه پل زدم . عجیب اینکه هر لحظه منتظر خونریزی
و درد بودم اما نه درم می گرفت نه خونی می ریخت . از این همه حادثه غیر قابل تصور
دیوانه شدم . سرم را بین دو دستانم گرفتم و چمباته زدم . بعد از روی بی هودگی ،
وقتی دیدم هیچ حادثه ای رخ نمی دهد ، روی
دیوار خزیدم . همینکه از بالای دیوار ، به
آن سوی پل پریدم ، همه چیز عوض شد . خبری از پل نبود آسمان تیره و خاکستری ، سخت
می بارید . باران تنم را خیس کرد لباس هایم را در آوردم . در کمال تعجب دیدم که
لباس بر تن دارم. در افق ، کورسوئی از آفتاب به چشم می خورد . از پشت ابری که کم
تر تیره بود ، اشعه ای بر من تابید . زیر پایم ، گل ها و سبزه ها تازه بودند . صدا
بع بع گوسفندی را شنیدم . سرم را چرخاندم و گله ای برایم آشنا بود . کمی آنطرفتر ،
مشغول چریدن بودند و چرخیدن . زیردرختی کوتاه در نزدیکی ام ، چوب شبانی پخته ای
بود . آنرا برداشتم . حس کردم متعلق به من است . وقتی اندکی دقت کردم ، فهیدم در
همان مکان هستم که چند لحظه پیش وارونه ، بر روی پل ، در بالای سرم دیده بودم . از
خاطرم گذشت که چوپانی را نیز در کنار گوسفندان ، با یک چوب در دست ، دیده بودم .
به سرعت به آسمان نگاه کردم . ابرهای تیره به هم بر می خوردند و رعد و برق ، آسمان
را به زمین متصل می کرد . باران می بارید و من زیر باران ، روی تخته سنگی نشستم .
قطرات باران بر زمین فرو می ریختند و جویباری شکل می گرفت . جویبارها کمی پایینتر
، در سراشیبی کوه ، به هم پیوسته و رودی خروشان را تشکیل می دادند. اندکی پایین تر
، پای کوه ، سیل در گرفته بود. صدای فریادی به گوشم رسید . صدای آشنایی که مبهم ،
فریاد می زد : «آهای ، آهای ، صدای منو می شنوی ؟ آهای تو ! چوپون ! صدامو می
شنوی، آهای .. » .
و این صدا چقدر شبیه صدای من بود . تا حدی که
فکر کردم خودم هستم .
گمان بردم خودم دارم خودم را صدا می زنم .
ناگهان گوسفندهای پراکنده ، مرا به خود آوردند .با چوب دست در پی شان دویدم تا دو
باره گردشان بیاورم . و یادم رفت . ساعتی بعد ، به کلی از خاطرم بردم که صدایی
شنیده ام . و مدتی بعد ، از خاطر بردم که در سرزمین غریبی بوده ام و روی پلی راه رفته
ام و آسمان دیگری از نوع کوه های وارونه دیده بوده ام که عجیب بوده اند . فقط گاهی
، یک لحظه ، چیزی به ذهنم می آید ودر همان لحظه ، برای رهائی از دستش به خود نهیب
می زنم که : « من ، وقتی زیر سایه آن درخت کوتاه ایستاده بوده ام ، خوابم برده است
. و از فرط خستگی ، در خواب ، رویا دیده ام . » هنوز هم که مدتها از آن زمان می
گذرد ، وقتی به آن فکر می کنم ، با اینکه می دانم رویا یا خواب نبوده است و فراتر
از تصور بوده ، به خود نهیب می زنم که : « نه ! همه اش خواب بوده ، تصور بوده ، تو
چوپانی . یک چوپان با گله ای گوسفند که هر روز به دامنه کوه می روی که قله اش
بسیار مرتفع است و آرزوی رسیدن به آن همیشه در تو بوده است و بس . »
و هنوز که هنوز است با خود می گویم : « آیا
همه چیز یک خواب نیست ؟»
دنیائی دیگر ، زندگی دیگر ، بودنی دیگر ،
ابعادی دیگر ، ...
آه ، همه اش یک خواب خوش بیش نیست .
و بعد دوباره به خود می گویم : نه . نه . همه
اش هست و هست و خواب نیست و نیست .
در انتها از پس این دو ، این دو من ،
برنیامده و می گویم :
«ممکن است باشد. »
«ممکن است نباشد. »
25/2/84
No comments:
Post a Comment