Monday, November 5, 2012

حلقه قدرت خدا


حلقه قدرت خدا
روی تخت خوابیده بود و خرناس می کشید . لبخند کمرنگی روی لبش دیده می شد که چهره اش را دلنشین تر کرده بود . هراز گاهی قهقهه ای می زد . قهقهه های جنون آمیزی که از اتاقش شنیده می شدند . او خواب می دید و بسیار خوشحال بود . به دور گردنش زنجیری نقره ای ، حایل حلقه ای نقره ای بود که با تکان های وی ، بالا و پایین می افتاد . روی سینه اش که قرار داشت جلوه زیبایی به او می داد . وقتی از خواب بیدار شد به سراغ ملازمانش رفت . همه گرد او را گرفتند . کسی حق نداشت وارد اتاق خواب او بشود . چرا که امکان داشت وسوسه شوند و حلقه جادویی قدرتش را بربایند . این حلقه از خود نیروی فراوانی به کسی که آنرا به گردن داشت می بخشید و او صاحب حلقه بود . یکروز انسان ، به همکاری شیطان وارد اتاقش شدند . و او خواب می دید و لبخند زنان می غلتید . انسان آهسته و بی صدا ، زنجیر را باز کرد و حلقه را در آورد . آنگاه بی درنگ بر انگشتش کرد و از مقام ملازمت ، به خلیفگی رسید . اما ارباب ، نه تنها قدرتش را از دست نداد ، که با دور شدن از حلقه ، بی نهایت بر آن افزوده شد . آن یک حقه بود یک طلسم که شایع کرده بود قدرت وی به حلقه است حال آنکه حلقه ، تنها جادویی بیش نبود که جادوگرانی برای تحلیل قدرت وی ، آنرا به آن شکل در آورده بودند و در گردن او انداخته بودند . به محض اتصال حلقه با او ، همه قدرت اش محدود شد و تحلیل رفت و آرام آرام از بین رفت و او ، در خلسه ای ناخواسته و سحری قوی ، از یاد برد که ، چه کسی بوده است و چه بر سرش آمده است . آن حلقه جادویی ، به او تلقین می کرد که همه قدرتش به وجود حلقه بستگی دارد و او در تمام این مدت ، از آن همچون جانش مراقبت می کرده است تا مبادا قدرتش را از دست بدهد . و اکنون ، شیطان فریب این شایعه را خورده بود و با فریفتن انسان ، فریفته ساحران و حیله آنها شدند . وقتی انسان حلقه را دزدید ، در همان لحظه که پیوند وی با حلقه گسسته شد به همه چیز پی برد . نیروی نامحدودش دوباره مثل سابق به او بازگشت . برای تنبیه انسان ،هیچ نگفت و گذاشت تا او ، فرار کند و گمان برد که اکنون صاحب قدرت است . وقتی انسان و شیطان هر دو به گمان قدرت حلقه ، به زمین فراری شدند . او بر تخت نشست و همچون فرمانروایان هر حکومتی ، فرمان های جدید را صادر کرد . دروازه های قلمرواش را بستند . دیگر هیچ روزنه ای حتی به زمین باز نشد . همه مسدود و گل اندود . و انسان در عذاب و شیطان در عذاب .آن دو ، در قصر سرما زده زمین و زمان . زندانی این دو ، گمان می بردند که هستند و وجود دارند ، حال آنکه وجود ندارند . دلش بارها به آن احمق ها سوخته و جلوه هایی از مهربانی اش را بروز داده تا آنها به حماقتشان پی برده و توبه کنند و اما همچنان ، شیطان خود را و انسان خود را و شیطان انسان را و انسان ، شیطان را می فریبد که هیچ خبری نیست . این دو هم را و خود را می فریبند تا حال شرمندگی ، آزارشان ندهد . و ارباب هنوز هم مهربان است . دروازه ها را گشوده اما خبری از انسان و شیطان نیست . پس او ، به سویی دیگر در قلمرواش رفته و همراه با ملازمانش ، درپی موجودات افسانه ای دیگر ، می رود و می رود و انسان حلقه بدست ، قربانی جاه طلبی و حماقتش . نه راه پس دارند و نه راه پیش .
28/2/84
1 صبح



1 comment: