Monday, November 5, 2012

الاغ


رویای لبخند کره الاغ
و نومیدانه دست و پا می زد. باران به شدت می بارید . هیچ هم قصد نداشت که بایستد یا بکاهد.گلالوده ، در میان رود خروشان ، پاهای جلو را گیر داده بود به سنگی و سرش را بالا می گرفت تا آب کمتری وارد دهانش بشود . دمش را سنگی که همراه با جریان آب به پایین می رفت ، شکست . خون از محل شکستگی بیرون زده و بی آنکه فرصت کند ، رنگینه کند ، سرازیر می شد در امتداد رود ، می گریخت و رنگ می باخت و ناپدید می شد . پاهای عقبی اش لمس شده بود . هیچ حسی نداشت . صدای عرعرش دیگر بر نخواست . آخرین تماشاچی ، بیل را به پشت انداخت و خود را از میان گل و لای ، از صحنه دور کرد . وقتی دیگر نایی برای تلاش نداشت  ندایی در قلبش طنین انداخت . با خودش بی آنکه فکر کند گفت : "اگر بمیرم چه می شود ؟ "و آن ندا ، موسیقی آرامی شد و او ، دستهایش را از سنگ رها کرد . سم هایش که به هم گره خورده بودند ، جدا شدند. کرخت ، در امتداد بدنش و جریان آب ، به عقب کشیده شدند . آب و جریان اش ، او را همچون تکه سنگی به پایین می کشاند . چشمانش را که زخم خورده از چوب های پراکنده در جریان خروشان رودبودند ، بست. پرسید :" چرا اینهمه تلاش می کنم که سقوط نکنم ؟ مگر پرت شوم و بمیرم چه می شود ؟" دوباره در طول رود خروشان غلتی زد و چرخید . از پشت به رو و دوباره به پشت. کف سنگلاخی این بخش از رودخانه ، تمام بدنش را زخم کرده بود . قسمتی از سینه اش پاره شده و گوشت بیرون زده بود . آن قسمت از رود که او در آن حضور داشت ، قرمز رنگ شده بود . تکه چوبی بزرگ از بالا به سرعت با سرش برخورد و شقیقه اش را شکافت . مدتی کوتاه درد کشید و بعد ،دیگر هیچ چیز را حس نکرد. از دامنه ی کوه به پایین  همراه با جریان خروشنده ی رود ، سرازیر بود بی آنکه اختیاری داشته باشد . پاهایش شکسته و خون آلود به اطراف می چرخیدند. با سنگ ها و کنده های بزرگ و تنومند درختان برخورد می کرد و اما نمی شد آن هیکل سنگین را در این شیب زیاد و سرعت بالای جریان آب متوقف کرد . به ذهنش رسید که" راستی چه چیز را اگر بمیرم از دست می دهم ؟" به یاد آورد که صبح زود ، با شلاق از جا برخاسته بود . مرد هیزم شکن هنوز خورشید وقت نکرده بود از پشت کوه ها سر بزند ، او را به زور تازیانه ، از طویله بیرون آورده بود . اما این روال کار بود . هیچ مقاومتی در کار نبود . مثل همیشه آسمان پر از ابرهای تیره بود . رنگ های زیبا و دلنشین . او هرازگاهی که وقت می کرد ، سرش را اندکی بالا می برد و آسمان رامی نگریست . گاهی که مرد هیزم شکن او را به درختی می بست و شاخه ها را قطع می کرد  او دزدانه به آب گودال ها چشم می دوخت .اسمان را میدید که قطرات باران تصویر زیبایی که در چاله نقش بسته بودرا  سوراخ سوراخش می کردند . حسی که هنگام تازیانه خوردن به او دست می داد ، بی شباهت به حسی که آسمان داشت نبود . آسمان زیبای شکل گرفته در چشمانش ، تلالوئی از یکرنگی و سادگی خودش بود . باران چون تیر بر پیکر مادری که از خود او متولد شده بود و از او می بارید ، ضربه می زد . هر قطره باران چون تیری در تیرگی ملال انگیز تصویر آسمان بر آب گودال ها وارد می شد و موجی کوتاه به راه می انداخت . تماشائی و چندش آور. در تمام لحظاتی که هیزم شکن ، با تبرش به جان جنگل و خانواده مظلوم درختان می افتاد، او به این زیبایی و شکوه خیره کننده ی درد ، می اندیشید . گاهی  عبور پرنده ای خیس و سرما خورده از بالای سرش ، خوشحالش میکرد. از شعف بنا به عرعر کردن می نهاد . اما وقتی نگاه سنیگن مرد را حس می کرد ، دیگر دم بر نمی آورد . همه چیز در این جنگل همیشه بارانی زیبا بود . او باد را دوست داشت که بر یال خاکستری اش می وزید و نوازشش می داد . شب ها ، از طویله ، بی اجازه بیرون رفته و آسمان آبی را نگاه می کرد . ابرها ، خسته کوله بارشان را بر داشته و بی رنگ و آرام ، با راهنمایی بادها ،به کرانه ها می گریختند . ستاره ها آسمان شبی را که تمام روزش باران دیده بود ، منور می کردند. هر وقت که ماه ، مزین کننده مجلس بود ، الاغ سرخوش تر می نمود . به پهلو دراز می کشید . پوزه اش را بر خاک خیس می نهاد و با چشمانش آسمان را نگاه می کرد . کلبه ی هیزم شکن تنها ، دور از آبادی ها بود. یک طویله کوچک برای او و یک ماده بز مریض و یک انبار برای چوبهای بریده شده. هر وقت ستاره ای می افتاد ، بی اختیار نعره ای می کشید . شیهه ای اما بی شهابت به غریو اسب و بسیار بد صدا . آنقدر که جغدها می ترسیدند و از روی بام  طویله می پریدند . به پشت دراز می کشید . پاهایش را به سوی آسمان بالا می داد و در ماه ، خیره می شد . به سپیدی ماه می نگریست . چه حرفها که با او می زد . هر وقت که به خاطر خستگی ، بدون دیدن آسمان و ستاره ها و ماهش به خواب می رفت ، روزش را به سختی از جا بر می خاست . اما همیشه مرد هیزم شکن از روی عادت ، حتی اگر او قبل از ورودش از جا برخاسته بود ، کتکش می زد . ترکه ها را با ضربه ی محکم به گردن و زیر شکمش وارد می آورد . اما هیچ شکایتی نمی کرد . آنروز باران مثل همیشه می بارید . ابتدا  اندکی دور مرداب چرخیدند . بار هیزم به اندازه کافی بود اما مرد ، حریصانه چشمش به چوب های شکسته شده ی آن سوی نهر کوچک برخورد. خودش از نهر عبور کرد . آن بالای کوه ،نهر بسیار کوچک و باریک بود . تمام بعدازظهر را به چیدن چوب ها پرداخت . بعد بازگشت . الاغ رابه سوی انبار برد . بار را بر زمین گذاشت و بازگشتند . اما دیگر نهر کم آب ، آرام نبود . با اتصال چند نهر که آبشان را باران افزوده بود  رودی خروشان شکل گرفته بود .مرد بی باک از رود گذشت . اما وقتی افسار الاغ را در دست می کشید، سنگی زیر پایش لغزید. به زیر آب رفت و بی آنکه بفهمد چگونه چندین متر را به دور خودش چرخید . بعد خود را در سراشیبی دامنه ، به سنگی گیر داد . از فریادهای هیزم شکن چند کشاورز به محل واقعه امدند.اما هیچ یک نزدیک نشدند.فریاد هیزم شکن در فضا می پیچید . « سقتویه نئگو بازده » و الاغ ، نومید ، با چشمان خیس از اشک ، ملتمسانه او را می نگریست . مدتی را سعی کردند کمکش کنند و بعد رفتند. باران بر شدتش افزوده شد . او لب پرتگاهی ، خود را به سنگی متصل کرده بود . هر آن بیم رها شدن سنگ می رفت اما او خیال نداشت رهایش کند. امیدهایش به هیزم شکن نقش بر آب شد . وقتی او از دور به او سنگ می زد دیگر به کلی نومید شد . یکی از سنگ های پرتابی از سوی هیزم شکن به گوشش خورد و او دیگر صدایی را با آن گوش نشنید . همان لحظه خاطره خوشی را به یاد آورد . وقتی او کره الاغی چموش بود و هیزم شکن ، جوانی نیرومند ، یک بارگوش وی را ناشیانه گاز گرفته بود و جوان ، همین گوشش را با چاقو بریده بود و اینک با ضربه سنگی از روی عصبانیت ، او را به کلی ازدست گوش نجات داده بود. و او غلتید . وقتی به پایان شیب کوه رسید دیگر زنده نبود . سر پیچی ، وقتی رود پیچید ، او از آن به بیرون پرتاب شد . میان سنگ های تیز ، زیر باران مدفون شد. باران قطع شد . ساعت ها از مرگ او می گذشت . آسمان صاف شده بود . کنار سر او ، گودالی از آب باران پر بود .میان گودال آب ، تصویرماهی قرص به چشم می خورد . ماه از بالا ، مغرورانه و سرد ، به جنگل و کوه و رودخانه آرام می نگریست . و ماه داخل گودال ، غمگینانه ، تسلیت آسمان را و ستاره ها را به او رساند.
روح الاغ ، به شکل یک شب پره ی درخشان ، روی ماه می چرخید . نگاه در نگاه ماه می انداخت و می خندید . حسرت دوری و غربت نداشت . اشکی از گوشه چشم ماه چکید . ماهی که بر آسمان بود .اشک زلال ، از آسمان ، چونان قطره بارانی فرود آمد و برسینه مجروح و بی تحرک الاغ نشست .
صدای بازی و جست و خیز و خنده ی کره الاغی شنگول و بی تکلف ، با ماهی زیبا و ستارگانی رخشان ، بر آسمانی صاف و آبی ، هر روز و شب ، در جنگل و کوه می پیچید و هر بار که رودخانه آنرا می شنود  از شرمندگی اش می ایستد و در زمین فرو می رود و ماه می خندد ،و آسمان می گرید و همچنان خرهایی هستند که زیر تند باد حوادث ، بار زیاد هیزم ها را ، همراه با شلاق هیزم شکنان قصاب ، در روزهائی که آسمان از ابرهای آشتین گر گرفته است و ابرها سخت می بارند ،  به دوش گرفته و می برند ، می آورند و فقط به لبخندی ، آن هم آخر شب ، زمان فراغت از کار ، راضی اند . لبخند ماه ، خنده ی آسمان ، چشمک ستارگان .
کاش این را از آنها دریغ نکنیم . دلم برای این خرها نمی سوزد . آنها ، در نهایت راه ، آزاد هستند . در نهایت ، همبازی فرشتاگنند و رها می چرخند و می چرخند و می خوانند . دلم به حال خودمان می سوزد . به چه دل خوش باشیم ؟ به خدایی که ما را برترین مخلوقش کرده ؟ به این زمین سرسبز و این زندگی گهر بار ؟ به بهشتی غایی ؟ به نورهای درخشان خورشیدهای تابان ؟ به آرایش شب ها و بارش ابرها از آسمان ها ؟ به چه ؟
و من می گویم ما هم زیر این زخم ها ، یک حس خوب داریم . حس نازنینی که ما را گرم می کند . حس امید به آزادی . به رها بودن در انتهای خط ، چونان آن الاغ . به پرواز ، به لبخند ماهی که نه بر آسمان و شب حکم می راند ، که بر  دل های مهربان ، میهمان است . به ... خواستم بنویسم به خدا و بعد به خودم ، اما دیدم نه او و نه خویش را هیچ نمی شناسم . کاش می شد الاغی بی تکلف بود .
27/2/84
1 بامداد –

No comments:

Post a Comment