نام : نمی دانم
وارد شد . هیچ چیز را نمی دید . یک عدد به او
نزدیک شد . نتوانست تشخیص بدهد که چه عددی است ، اما می دانست روبرویش را عددی
کوچک ، در عین حال حجیم پر کرده است . در چشمان آن عدد خیره شد . از دور ، که خیلی
نزدیک بود ، صدایی به گوش می رسید . صدای فریاد تعدادی سنگریزه . آنها را می شنید
. دعوا بر سر زیبائی و صیقلی بودن در گرفته بود . سرش را چرخاند . رودخانه ای بود
طولانی . در آب ، تصویر کوه های بلندی به چشم می خورد . اما سرش را که بالا آورد ،
خلاء بود و هیچ . تا دوردست ها . افق ، عمودی آشکار بود .بالای سرش ، طاق خاکستری
رنگی بود که نقش های ملون بر آن به چشم می خورد . عدد ساکت بود. برگشت . سرش را
چرخاند . دعوای سنگریزه ها تمام شده بود . رودخانه خاموش بود . خیلی آرام می رفت .
افق بی رنگ به نظر می رسید و هیچ صدائی نمی آمد . دست خودش را به سوی عدد دراز کرد
. خورشیدی سبز رنگ ، از زیر پایش ، طلوع کرد . یک بشقاب غذا در دست خورشید بود .
گوشه دهانش ، دم یک دم جنبانک در حرکت بود . بشقاب را بالا آورد . دهانش را باز
کرد .دم جنبانک ، خونین و زخمی داخل غذاها افتاد . حالش به هم خورد . روی خورشید
بالا آورد و خورشید از ناراحتی و عصبانیت ، غروب کرد . او دستپاچه شد . اما عدد که
برگشته بود و او را نگاه می کرد گفت :« بر می گردد ، او رفته است تا لباسهایش را
که کثیف شدند تعویض کند.» این را خطاب به من گفت . در همین هنگام یک بت ، با
ماشینی آخرین سیستم از کنارشان گذشت. صدای ضبط اتومبیل را بلند کرده بود . خواننده
یک اختاپوس بود که با صدای دو رگه ای آواز می خواند . عدد دوباره دور شد . او به
جاده نگریست . ماشین کمی جلوتر متوقف شد . به طرفش دوید . بت پیاده شد . دستهایش
چوبی و تنش از سنگ بود . دست دراز کرد . بت ترسید و سوار ماشین شد . پا را روی
پدال گاز گذاشت و بی آنکه متوجه شود ، در دره ای سقوط کرد . سرش را با سماجت باز
گرداند . حواسش متوجه بت و حادثه غم انگیز سقوط اش بود . اما عدد را دید. باز هم
فضا تاریک به نظرش رسید . به نظرش رسید که دوست دارد بخوابد . برای همین چشمانش را
باز کرد . از خواب بیدار شد . اتاقش نامرتب بود .
صدای تیک تیک ساعت به گوشش رسید . از روی تخت
برخاست . شلوارش را درآورد به حمام رفت و پاهایش را زیر آب سرد گرفت . ریش هایش را
تراشید . لباس پوشید .از خانه خارج شد . سوار اتومبیلش شد . با سرعت به محل کارش
رفت . به منشی ها سلام داد . پشت میز کارش نشست . چشمانش روی برگه های مالیاتی
چرخید . مگس بالای سرش وزوز می کرد. منشی پرسید که آیا می خواهد با شریکش آقای
مهندس بانکی قرار ملاقات را به هم بزند ؟ پاسخ داد نه . و تا اوخر شب ، دفتر مرتب
آقای بانکی و منشی اش پذیرای او بودند . خبری از آقای بانکی نشد . خسته و کوفته به
خانه بازگشت . لباس هایش را درآورد . دوش گرفت ساعت را برای صبح زود کوک کرد . به
اتاق خواب بچه ها رفت . دخترانش در خواب ناز بودند . آنها را بوسید . به اتاق
خوابش رفت . هنوز مزه خوش بوسه ای که از دخترانش گرفته بود زیر لبش بود . خوابید .
روی دریایی ، سوار بر یک برگ گردو ، به سرسبزی ته دریا می اندیشید . نگاهش روی
بالهای پرنده ای متمرکز شد . زیر یکی از شاه پرهای بال پرنده ، با قلمی نوک تیز ،
نوشته شده بود « شاد زی هلن مقدس ، ای ملکه آسمانها » . البته به ایتالیایی و او که
ایتالیایی نمی دانست . اما فهمید که معنای «Ave Helena , Regina
celi» چیست . بعد خفاشی خون
آشام ، روی بینی اش نشست . بینی اش درد گرفت اما بی حوصله ، عکس العملی نشان نداد
. خفاش خونش را می مکید که ناگهان صدای فریادی به گوشش رسید . دخترش با چهره ی
هراسان بالای سرش ایستاده بود. برای دخترش آب آورد او را بوسید . در آغوش کشید و
به تخت خوابش بازگرداند و خودش رفت روی صندلی پشت میز تحریرش نشست . نوشت : پسری
بود با موهای بلند مشکی . پسرک خوش تیپ بود . خوشگل هم بود . خوش لباس هم بود و
علاقه داشت به فهمیدن و دانستن . اسم او محمود بود . قرار عروسی گذاشته بود با
دختری به نام هلن . او را دوست داشت . خانواده اش این را نمی دانست . به خواهرش
گفته بود که هلن را دوست دارد . به مادرش ندا داده بود که هلن را به زنی می خواهد
. نویسنده بود . شعر می گفت . ترانه های کردی و انگلیسی می سرایید و با ملودی می
خواند . روی بام خانه می رفت و با ماه حرف می زد . ماه را خیلی دوست داشت . به پشت
می خوابید . بی توجه به همه چیز ، در دنیای خودش قصه می بافت . » قلم را روی کاغذ
رها کرد . دستش خسته شد . به سرش زد که با همسرش تماس بگیرد .
زن او یک خانم معلم بود که برای ادامه تحصیل
و آموزش و ترفیع به مریخ رفته بود . الان به زمان مریخ صبح زود بود . تلفن را
برداشت . همسرش هنوز به سر کار نرفته بود . کلی احوالپرسی و ابراز دل تنگی کردند .
و از او قول گرفت که به زودی باز گردد به زمین ، چرا که بچه ها دلتنگ شده بودند.
در همین هنگام پرنده ای خود را به شیشه پنجره کوباند . گویا راهش را گم کرده بود .
برای همسرش داستانی که همین الان نوشته بود را توضیح داد. در همین حین، وقتی
داستان را تعریف می کرد گوشی در دست خوابش برد . خودش را روبروی خدا دید . چشمان
خدا از حدقه در آمده بود . به سرعت با موبایلش به یک پیتزافروشی آشنا تماس گرفت .
سفارش دو تا یخ در بهشت داد و چند پیتزای سبزی و قارچ . با خدا نشستند پای میز
مذاکره سفارش به موقع رسید . همین که خدا خواست حرف بزند ، فرشته ای سیه چرده و
صورت چرکین با ناخن های بلند و موهای وزوزی ، فریاد زد : « پیتزاها رسیدند! » خدا
بر آن شد که با چاقوی تیزش سرش را از تن جدا کند اما از کرده اش پشیمان شد . چون
هرگز برای آن فرشته گردنی نتراشیده بود. او بی گردن خلق شده بود . پیتزاها را
خوردند . گفت : « چرا غمگینی ؟ »
« - من غمگین نیستم ، عصبانی ام . »
« - از چی ؟»
« - از تو »
«- چرا ؟ »
فهمیدم که می خواهد دلیلش را بگوید . سریع
گفتم : « آه ، من از آخوندها بیزارم . از خودم هم . اویی که بیزار است من هستم . و
اکنون ، شاید دیگران نباشند و شاید من هم بعدها نباشم درهر حال ، آنها همه احمق
هستند . نه همه شان اما بیشترشان . آنها دروغ می گویند . از چیزی حرف می زنند که
خودشان هم نمی دانند . آنها مردم را احمق فرض می کنند و آنها را احمق تر بار می
آوردند . من از پدرم هم بدم می آید من از آخوندها بیزار هستم . آنها هرگز فکر نمی
کنند . آنها و پدرم فکر می کنند که همه چیز همان است که ایشان فکر می کنند . متعصب
. آه . من می خواهم با یک غورباقه که دوستش دارم ازدواج کنم . » و خدا شیفته
حرفهای او شده بود . مادامی که او حرف می زد ، خدا ساکت به دهان او خیره شده بود.
بالاخره دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت :«I give up » . یعنی من باختم. تسلیم می شوم . چند آخوند را که
لای پاچه شلوارش خودشان را پنهان کرده بودند بیرون انداخت . هر دو خنده سر دادند و
خدا قول دادکه دیگر ، این طور سریع قضاوت نکند. با هم گشتی در پاریس زدند . مردم
فرانسه از دیدن آندو در کنار هم متعجب با دست به دیگران نشانشان می دادند . برج
ایفل در برابر خدا از آسمان به زمین خم شد . روی دوش برج سوار شدند و سری به ایران
زدند. اما این دیدار تعریفی نداشت . هیچ چیزی برای دیدن نبود . خفقان بود و حماقت
. به سرعت به آسمان بازگشتند . خدا یک کیسه زر و دو کیسه نقره به او داد. کیسه را
گشود . سکه ها قلابی بودند اما به روی خدا نیاورد . دستش را بوسید واز او جدا شد .
در دلش گفت : « جدی که خیلی باحاله ! » فریادزد : « چی خیلی خوبه ؟ » چشمانش را
گشود . همسرش را با چمدان روبرویش دید . گوشی در دستش بود . به خواب رفته بود .
همسرش عصبانی گفت : یعنی این قدر کسل شدی که
خوابت برد ؟ بعد همدیگر را بوسیدند . اگر بچه هایش بیدار نمی شدند ، آندو قصد
داشتند لباس هایشان را در آورند و همانجا روی زمین دراز بکشند و تلافی این مدت
دوری را درآورند . بچه ها را خواباندند . همسرش دختران را بوسید . چراغ را خاموش
کرد و آماده شد به اتاق خوابشان برود . یکی از دخترها ، از روی شیطنت گفت : مامان
یک قصه بگو . و مادرش در حالیکه در هوس می سوخت ، خیلی مهربانانه کنارش نشست و قصه
گفت اما خوابش برد ، چون تمام مسافت مریخ به زمین را با سرعت رانندگی کرده بود .
او آمد . دختر و همسرش هر دو خواب بودند . همسرش را در آغوش کشید وبه اتاقشان برد . لباسهایش را درآورد کنارش
دراز کشید . سرش را روی سینه زنش گذاشت . اما قبل از آنکه بخواهد و بتواند کاری
کند ، یک بمب از سقف خانه شان بر سرش افتاد. سقف را شکافته بود و روی پای همسرش
افتاده بود. اما منفجر نشد . فقط انگشتانش را سوزاند . همسرش از دست وی عصبانی شد
. گفت : « چرا لباسم را درآورده ای ؟ اگر لباس تنم بود نمی سوختم . » در این هنگام
ستاره ای از شکاف سقف ، از راه دور ، فریاد زد که : آهای ، صلوات بفرستید ، بَده ،
بد موقع س . و آندو هم دیگر را بوسیدند . پرده ها را کشیدند رفتند زیر ملحفه و در
هم لولیدند . پایش به بمب خورد و منفجر شد . همه جا سیاه شد اما آن بمب ، یک اسباب
بازی بود . سرکاری بود . یک عده سنگ آواز خواندند . سنگریزه ها هم گروه کر بودند .
آهوهایی می رقصیدند . آسمان کف می زد و خورشید شلوارش را پوشیده بود و با چند غزل
، سروده ی خودش ، پشت تریبون آماده ایستاده بود که بعد از مراسم آواز سنگ ها ،
خودش را به شهرت برساند . آفتاب بر چشمان من می تابد . این صحنه ها را دیدم .
چشمانم خسته شد . قلم سنگین شد . با خودم گفتم : «که چه ؟ فردا صبح خسته بیدار می
شوی . می روی سرکار . یک عده احمق را می بینی که به پول و شب و لباس و کلاس و مد و
الله و نماز وسفره و شکم و چند تا پیامبر و چندین امام و خلاصه یک سری عقاید
احمقانه ... ،
آه . خودت هم که دست کمی از آنها نداری . تو
هم که اسیری . تو اسیر تری . تو عاشق آهنگ های زیبا هستی . و دختران خوش تراش را
تحسین می کنی و دلت برای بانو می سوزد و دلت برای مهندس تنگ می شود . همه مثل هم
هستید . سرو ته یک کرباس . باید بخوابم . باید بخوابم . چمدانم خالی است . خیلی
خالی از صدای تو که می گفت : بیا . که می خواند : نمان
آری : کفش هایم تنگ شده است و حوصله ام سر
رفته ،
باید بمیرم . باید ، اگر نمردم ، خودم را
خلاص کنم . »
3/3/84
. نگارش ظرف یک ساعت
No comments:
Post a Comment