Monday, November 5, 2012

نام نمی دانم - داستان



نام :  نمی دانم
وارد شد . هیچ چیز را نمی دید . یک عدد به او نزدیک شد . نتوانست تشخیص بدهد که چه عددی است ، اما می دانست روبرویش را عددی کوچک ، در عین حال حجیم پر کرده است . در چشمان آن عدد خیره شد . از دور ، که خیلی نزدیک بود ، صدایی به گوش می رسید . صدای فریاد تعدادی سنگریزه . آنها را می شنید . دعوا بر سر زیبائی و صیقلی بودن در گرفته بود . سرش را چرخاند . رودخانه ای بود طولانی . در آب ، تصویر کوه های بلندی به چشم می خورد . اما سرش را که بالا آورد ، خلاء بود و هیچ . تا دوردست ها . افق ، عمودی آشکار بود .بالای سرش ، طاق خاکستری رنگی بود که نقش های ملون بر آن به چشم می خورد . عدد ساکت بود. برگشت . سرش را چرخاند . دعوای سنگریزه ها تمام شده بود . رودخانه خاموش بود . خیلی آرام می رفت . افق بی رنگ به نظر می رسید و هیچ صدائی نمی آمد . دست خودش را به سوی عدد دراز کرد . خورشیدی سبز رنگ ، از زیر پایش ، طلوع کرد . یک بشقاب غذا در دست خورشید بود . گوشه دهانش ، دم یک دم جنبانک در حرکت بود . بشقاب را بالا آورد . دهانش را باز کرد .دم جنبانک ، خونین و زخمی داخل غذاها افتاد . حالش به هم خورد . روی خورشید بالا آورد و خورشید از ناراحتی و عصبانیت ، غروب کرد . او دستپاچه شد . اما عدد که برگشته بود و او را نگاه می کرد گفت :« بر می گردد ، او رفته است تا لباسهایش را که کثیف شدند تعویض کند.» این را خطاب به من گفت . در همین هنگام یک بت ، با ماشینی آخرین سیستم از کنارشان گذشت. صدای ضبط اتومبیل را بلند کرده بود . خواننده یک اختاپوس بود که با صدای دو رگه ای آواز می خواند . عدد دوباره دور شد . او به جاده نگریست . ماشین کمی جلوتر متوقف شد . به طرفش دوید . بت پیاده شد . دستهایش چوبی و تنش از سنگ بود . دست دراز کرد . بت ترسید و سوار ماشین شد . پا را روی پدال گاز گذاشت و بی آنکه متوجه شود ، در دره ای سقوط کرد . سرش را با سماجت باز گرداند . حواسش متوجه بت و حادثه غم انگیز سقوط اش بود . اما عدد را دید. باز هم فضا تاریک به نظرش رسید . به نظرش رسید که دوست دارد بخوابد . برای همین چشمانش را باز کرد . از خواب بیدار شد . اتاقش نامرتب بود .
صدای تیک تیک ساعت به گوشش رسید . از روی تخت برخاست . شلوارش را درآورد به حمام رفت و پاهایش را زیر آب سرد گرفت . ریش هایش را تراشید . لباس پوشید .از خانه خارج شد . سوار اتومبیلش شد . با سرعت به محل کارش رفت . به منشی ها سلام داد . پشت میز کارش نشست . چشمانش روی برگه های مالیاتی چرخید . مگس بالای سرش وزوز می کرد. منشی پرسید که آیا می خواهد با شریکش آقای مهندس بانکی قرار ملاقات را به هم بزند ؟ پاسخ داد نه . و تا اوخر شب ، دفتر مرتب آقای بانکی و منشی اش پذیرای او بودند . خبری از آقای بانکی نشد . خسته و کوفته به خانه بازگشت . لباس هایش را درآورد . دوش گرفت ساعت را برای صبح زود کوک کرد . به اتاق خواب بچه ها رفت . دخترانش در خواب ناز بودند . آنها را بوسید . به اتاق خوابش رفت . هنوز مزه خوش بوسه ای که از دخترانش گرفته بود زیر لبش بود . خوابید . روی دریایی ، سوار بر یک برگ گردو ، به سرسبزی ته دریا می اندیشید . نگاهش روی بالهای پرنده ای متمرکز شد . زیر یکی از شاه پرهای بال پرنده ، با قلمی نوک تیز ، نوشته شده بود « شاد زی هلن مقدس ، ای ملکه آسمانها » . البته به ایتالیایی و او که ایتالیایی نمی دانست . اما فهمید که معنای «Ave Helena , Regina celi» چیست . بعد خفاشی خون آشام ، روی بینی اش نشست . بینی اش درد گرفت اما بی حوصله ، عکس العملی نشان نداد . خفاش خونش را می مکید که ناگهان صدای فریادی به گوشش رسید . دخترش با چهره ی هراسان بالای سرش ایستاده بود. برای دخترش آب آورد او را بوسید . در آغوش کشید و به تخت خوابش بازگرداند و خودش رفت روی صندلی پشت میز تحریرش نشست . نوشت : پسری بود با موهای بلند مشکی . پسرک خوش تیپ بود . خوشگل هم بود . خوش لباس هم بود و علاقه داشت به فهمیدن و دانستن . اسم او محمود بود . قرار عروسی گذاشته بود با دختری به نام هلن . او را دوست داشت . خانواده اش این را نمی دانست . به خواهرش گفته بود که هلن را دوست دارد . به مادرش ندا داده بود که هلن را به زنی می خواهد . نویسنده بود . شعر می گفت . ترانه های کردی و انگلیسی می سرایید و با ملودی می خواند . روی بام خانه می رفت و با ماه حرف می زد . ماه را خیلی دوست داشت . به پشت می خوابید . بی توجه به همه چیز ، در دنیای خودش قصه می بافت . » قلم را روی کاغذ رها کرد . دستش خسته شد . به سرش زد که با همسرش تماس بگیرد .
زن او یک خانم معلم بود که برای ادامه تحصیل و آموزش و ترفیع به مریخ رفته بود . الان به زمان مریخ صبح زود بود . تلفن را برداشت . همسرش هنوز به سر کار نرفته بود . کلی احوالپرسی و ابراز دل تنگی کردند . و از او قول گرفت که به زودی باز گردد به زمین ، چرا که بچه ها دلتنگ شده بودند. در همین هنگام پرنده ای خود را به شیشه پنجره کوباند . گویا راهش را گم کرده بود . برای همسرش داستانی که همین الان نوشته بود را توضیح داد. در همین حین، وقتی داستان را تعریف می کرد گوشی در دست خوابش برد . خودش را روبروی خدا دید . چشمان خدا از حدقه در آمده بود . به سرعت با موبایلش به یک پیتزافروشی آشنا تماس گرفت . سفارش دو تا یخ در بهشت داد و چند پیتزای سبزی و قارچ . با خدا نشستند پای میز مذاکره سفارش به موقع رسید . همین که خدا خواست حرف بزند ، فرشته ای سیه چرده و صورت چرکین با ناخن های بلند و موهای وزوزی ، فریاد زد : « پیتزاها رسیدند! » خدا بر آن شد که با چاقوی تیزش سرش را از تن جدا کند اما از کرده اش پشیمان شد . چون هرگز برای آن فرشته گردنی نتراشیده بود. او بی گردن خلق شده بود . پیتزاها را خوردند . گفت : « چرا غمگینی ؟ »
« - من غمگین نیستم ، عصبانی ام . »
« - از چی ؟»
« - از تو »
«- چرا ؟ »
فهمیدم که می خواهد دلیلش را بگوید . سریع گفتم : « آه ، من از آخوندها بیزارم . از خودم هم . اویی که بیزار است من هستم . و اکنون ، شاید دیگران نباشند و شاید من هم بعدها نباشم درهر حال ، آنها همه احمق هستند . نه همه شان اما بیشترشان . آنها دروغ می گویند . از چیزی حرف می زنند که خودشان هم نمی دانند . آنها مردم را احمق فرض می کنند و آنها را احمق تر بار می آوردند . من از پدرم هم بدم می آید من از آخوندها بیزار هستم . آنها هرگز فکر نمی کنند . آنها و پدرم فکر می کنند که همه چیز همان است که ایشان فکر می کنند . متعصب . آه . من می خواهم با یک غورباقه که دوستش دارم ازدواج کنم . » و خدا شیفته حرفهای او شده بود . مادامی که او حرف می زد ، خدا ساکت به دهان او خیره شده بود. بالاخره دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت :«I give up » . یعنی من باختم. تسلیم می شوم . چند آخوند را که لای پاچه شلوارش خودشان را پنهان کرده بودند بیرون انداخت . هر دو خنده سر دادند و خدا قول دادکه دیگر ، این طور سریع قضاوت نکند. با هم گشتی در پاریس زدند . مردم فرانسه از دیدن آندو در کنار هم متعجب با دست به دیگران نشانشان می دادند . برج ایفل در برابر خدا از آسمان به زمین خم شد . روی دوش برج سوار شدند و سری به ایران زدند. اما این دیدار تعریفی نداشت . هیچ چیزی برای دیدن نبود . خفقان بود و حماقت . به سرعت به آسمان بازگشتند . خدا یک کیسه زر و دو کیسه نقره به او داد. کیسه را گشود . سکه ها قلابی بودند اما به روی خدا نیاورد . دستش را بوسید واز او جدا شد . در دلش گفت : « جدی که خیلی باحاله ! » فریادزد : « چی خیلی خوبه ؟ » چشمانش را گشود . همسرش را با چمدان روبرویش دید . گوشی در دستش بود . به خواب رفته بود .
همسرش عصبانی گفت : یعنی این قدر کسل شدی که خوابت برد ؟ بعد همدیگر را بوسیدند . اگر بچه هایش بیدار نمی شدند ، آندو قصد داشتند لباس هایشان را در آورند و همانجا روی زمین دراز بکشند و تلافی این مدت دوری را درآورند . بچه ها را خواباندند . همسرش دختران را بوسید . چراغ را خاموش کرد و آماده شد به اتاق خوابشان برود . یکی از دخترها ، از روی شیطنت گفت : مامان یک قصه بگو . و مادرش در حالیکه در هوس می سوخت ، خیلی مهربانانه کنارش نشست و قصه گفت اما خوابش برد ، چون تمام مسافت مریخ به زمین را با سرعت رانندگی کرده بود . او آمد . دختر و همسرش هر دو خواب بودند . همسرش را در آغوش کشید  وبه اتاقشان برد . لباسهایش را درآورد کنارش دراز کشید . سرش را روی سینه زنش گذاشت . اما قبل از آنکه بخواهد و بتواند کاری کند ، یک بمب از سقف خانه شان بر سرش افتاد. سقف را شکافته بود و روی پای همسرش افتاده بود. اما منفجر نشد . فقط انگشتانش را سوزاند . همسرش از دست وی عصبانی شد . گفت : « چرا لباسم را درآورده ای ؟ اگر لباس تنم بود نمی سوختم . » در این هنگام ستاره ای از شکاف سقف ، از راه دور ، فریاد زد که : آهای ، صلوات بفرستید ، بَده ، بد موقع س . و آندو هم دیگر را بوسیدند . پرده ها را کشیدند رفتند زیر ملحفه و در هم لولیدند . پایش به بمب خورد و منفجر شد . همه جا سیاه شد اما آن بمب ، یک اسباب بازی بود . سرکاری بود . یک عده سنگ آواز خواندند . سنگریزه ها هم گروه کر بودند . آهوهایی می رقصیدند . آسمان کف می زد و خورشید شلوارش را پوشیده بود و با چند غزل ، سروده ی خودش ، پشت تریبون آماده ایستاده بود که بعد از مراسم آواز سنگ ها ، خودش را به شهرت برساند . آفتاب بر چشمان من می تابد . این صحنه ها را دیدم . چشمانم خسته شد . قلم سنگین شد . با خودم گفتم : «که چه ؟ فردا صبح خسته بیدار می شوی . می روی سرکار . یک عده احمق را می بینی که به پول و شب و لباس و کلاس و مد و الله و نماز وسفره و شکم و چند تا پیامبر و چندین امام و خلاصه یک سری عقاید احمقانه ... ،
آه . خودت هم که دست کمی از آنها نداری . تو هم که اسیری . تو اسیر تری . تو عاشق آهنگ های زیبا هستی . و دختران خوش تراش را تحسین می کنی و دلت برای بانو می سوزد و دلت برای مهندس تنگ می شود . همه مثل هم هستید . سرو ته یک کرباس . باید بخوابم . باید بخوابم . چمدانم خالی است . خیلی خالی از صدای تو که می گفت : بیا . که می خواند : نمان
آری : کفش هایم تنگ شده است و حوصله ام سر رفته ،
باید بمیرم . باید ، اگر نمردم ، خودم را خلاص کنم . »
3/3/84
 . نگارش ظرف یک ساعت

No comments:

Post a Comment