Tuesday, August 7, 2012

به یاد آن روزهایی که نماندی...


از اعتماد خسته
از زندگي زده
در انتظار مرگي ام كه خودم آدرسم را دادمش.
مرگي سپيد كه مرا دربرابر حتي آنفولانزا ناكار كرده.
شمع هر جمع مشو
ورنه بسوزي مارا
ياد هر قوم مكن
تا نروي از يادم
زلف بر باد مده....
تا ندهي بر باد...
ناز بنياد مكن
تا نكني بنيادم...
و سوت....
سوت ...
Where do I begin
To tell the story
How great a love can be
The sweet love story that is all ever seen(im not sure abt this)
The simple truth after  love she brings to me
Where do I start
With her first hello
She gave it me … emty world of mine
That never be another love in the time
She came into my … and make believe in fine
She  fills my heart
With very especial things
With angel song
With wild imaginings
She fills my soul
With so much love
And every where I go
Im never lonely
With her …
Who could be lonely
I would reah for her hand
Its always there
How long does it last
That lovely masure
By the hours in the day
I have no answers now
But this much I can say
I know I need her till the stars open the way
And she would be there
اين بخشي ناقص از ترانه ي معروف "داستان عشق" است.
اين فيلم هنوز هم زنده است.
نمي دانم چرا.
اما من به هيچ چيز اعتقادي ندارم.
شايد دليلي كه كاهنان پيروز شدند اين باشد.
فلسفه خورشيد را به انسان مي دهد تا در ميان تاريكي هاي دنياي كور انسان بتواني درخشان شوي و همه چيز را ببيني.
اما وقتي نمي تواني كاري بكني نوميد مي شوي.
و مذهب ادامه پيدا كرد چون بر خلاف فلسفه علم دانستن را نمي آموخت.
بلكه مومنان را در جهل و ناداني و كوري و خموشي نگاه مي داشت تا دنياي تاريك را نبينند.
و به آنها وعده ي جاودانگي مي داد.
و قول مي داد كه اگر بر طبق دستورات عمل كنند در آرامش ابدي خواهند بود.
و به آنها اين باور را هديه مي دهد كه به زودي خود پروردگارشان همه چيز را درست خواهد كرد.
فلسفه آگاهي مي دهد و آگاهي مسئوليت مي آورد.
و مذهب و باور هاي آسماني تماما انسان را از آگاهي و مسئوليت دور كرده اين دو را مختص خدايان آسماني معرفي مي كند و خطرناك.
همين است كه نسل فيلسوفان و تعاليم آنها نتوانست پا به پاي مذاهب در بين مردم رشد كند.
چون فلسفه نوميدي و شكست و زودرنجي و حس مسئوليت كشنده در قبال همه چيز به انسان مي داد و مذاهب همه ي اينها را براي خدايان مي گذاشت و فرمانها يي به مومن مي داد تا با همانها راه خوشبختي را بپيمايد.
هرچيزي كه به تو بدهند و براي داشتن آن تلاش نكرده باشي ،لذت بخش تر است و انسان راحت طلب است.
نمي خواهد كه براي به دست آوردن خوشبختي اش خودش تلاش كند.
و فلسفه در كتاب ها خاك مي خورد و مذاهب بين مردم دارد گسترش پيدا مي كند.
درحاليكه راه نجات بشريت آگاهي ست و بشر از آن در گريز.
دليل مخالفت مرشدين مذهبي با فلسفه و تخريب آن با انگ هايي چون "پوچي" و غيره اين است كه فلسفه بشر را از رفتن به سوي ولنگاري و همچون ماشيني سربه زير بودن باز مي دارد و به آنها مي آموزاند كه بايد بپرسند.درحاليكه مذاهب به مردم مي گويند كه هرگز سوالي نپرسند.
همين است.
و من مانده ام و خودم.
تنها ي تنها.
مشكوك به همه چيز.
ترديد.
"اتانازي"!
مي دانيد چيست؟
"نارسيس" هم بايد "اتانازي" مي كرد.
اميدوارم اينكار را كرده باشد.
"اتانازي" كاري ست كه صادق هدايت كرد.
كاري كه "پيكاسو" و "ارنست همينگوي" كردند.
البته نام ديگري برايش انتخاب كرده اند.
"خودكشي"
و آنها را به نوميدي و ضعف محكوم كردند.
و من نه.
من آنها را قهرمان ها ي دنيا هاي خودشان مي دانم.
وقتي ميبيني ديگر چيزي نيست و تو اگر بماني از آن بيشتر مي پوسي و كاري نمي تواني بكني و همه كار كرده اي و مي خواهي در اوج پايان يابي،اين شجاعت است كه حتي مرگت را هم خودت انتخاب كني.
البته براي مردم توده ي معمولي كه همه ي هستي شان را ديگران(خدايان و قصه ها و سنت ها و تاريخ ها و فرهنگ ها و والدين و همسر ها و ...) انتخاب كرده اند و خودشان هيچ چيزي هرگز انتخاب نكرده اند اين يك امر غير قابل فهم است.
اگر نمي توانيد با اين حرف هايم ارتباط برقرار كنيد بدانيد كه شما هم جزو مردم عادي هستيد.
جزو ماشين ها.
جزو پيرو ها.
اين مردم هرگز هيچ دركي از مردمان غير عادي ندارند.
اين ها سرشان به درون فضايي ست كه كسي ديگر در زمان ديگر تعريف كرده.
اينها زندگي را با توضيحاتي كه به آنها داده اند مي شناسند.
خودشان هرگز به هندوستان نرفته اند.
و يا به بلندي هاي كليمانجارو.
و يا گاو بازي نكرده اند و يا با شير ها نرقصيده اند.(من داستاني نوشته ام كه در آن همسايه ي صادق هدايت در هندوستان در يك پانسيون هستم.و او هر روز صبح زود به جنگل مي رود و من يك روز تعقيبش مي كنم و مي بينم كه با يك ماده شير در دشتي در پس جنگل روي علف ها دراز كشيده است.در انتهاي داستان نويسنده ناپديد مي شود و همه فكر مي كنند او را شيري خورده.و تنها من مي دانم كه او دوست شير بوده.و از او تنها يك چمدان پر از دست نوشته هايش مي ماند كه من با خودم به ايران مي آورم.)
ببخشيد.
تند رفتم.
گرچه آنهايي كه از من رنجيده اند تا به حال رفته اند.
به هر حال بي آنكه بدانند من از آنها عذرخواهي مي كنم.
اين است دليل رابطه هاي كوتاه من.
ناراحتشان مي كنم.
ببينيد از كجا شروع شد.
از من و تو.
و به كجا ختم شد.
به ...
من به خاطر هيچ ،همه چيز را از دست مي دهم.
اي ساربان كجا مي روي
ليلاي من چرا مي بري؟
له ناي من چرا ميبري؟
تمامي دينم به دنياي فاني
شراره ي عشقي كه شد زندگاني
به ياد ياري خوشا قطره اشكي
به سوز عشقي خوشا زندگاني
هميشه خدايا محبت دل ها
به دل ها بماند
بسان دل ما
كه ليلي و مجنون فسانه شود
حكايت ما جاودانه شود
تو اكنون ز عشقم گريزاني
غمم را ز چشمم نمي خواني
از اين غم چه حالم نمي داني
پس از تو نبودم براي خدا
تو مرگ دلم را ببينو برو
چو طوفان سختي ز شاخه ي غم
گل هستي ام را بچين  و برو
كه هستم من آن درختي
به پاي طوفان نشسته
همه شاخه هاي وجودش
ز خشم طبيعت شكسته
تمام.
نوشتم چون مي دانم نمي خواني.
تو نيستي تا بخواني.
هيچ وقت براي خواندن من نبودي.
هيچ وقت.
من راننده تاكسي ام.
اسمم كيانوشه.
حدودا سي و هفت ساله.
الان 13 ساله كه ازدواج كردم.يه دختر دارم به نام غزاله.12 سالشه.
مشكل من اينه كه زنم با من نمي سازه.نمي تونم مهارش كنم.مي دونم كه با مرداي غريبه رابطه داره.مي دونم كه حتي به دوست پسرش هم قانع نيست.بارها با هم دعوا كرديم.بارها تهديدش كردم.
اما چاره نمي شه.مشكلم اينه كه نمي تونم تركش كنم.همه باهام قطع رابطه كردن.بابا و مامانم دق كردن.آبروشون توي محله قديمي مون رفته بود.همه بهشون گوشه كنايه مي نداختن.آخه درده زياديه اينكه عروست خراب باشه.
حتي مي دونم كه گاهي كه مي رم بيرون از شهر،فاسقاشو مي ياره خونه ي خودم.
همه ي همسايه ها مي دونن.همه ي محله مي دونن.اما من ديگه واسه م مهم نيست.
مثل يه مرد عادي دارم زندگي مي كنم.
مثل مرد همسايه كه زنش بهش وفاداره.مثل طبقه ي بالا كه زنش هر ماه سفره نذر مي كنه،و همه مي گن خيلي پاك و مطهره،من هم زنمو دوست دارم.
البته بيشتر از عشقم ،من به خاطر دخترم تحمل مي كنم.
نمي خوام مادرشو از دست بده.
اين فداكاري رو مي كنم.اولش اميدوار بودم زنم بفهمه كه من چقدر دوسش دارم و دوباره مثل اول شه.اما نه.
مثه اينكه اون هم منتظره كاسه ي صبر من پر شه تا طلاق بگيره.
بهر حال الان 5 ساله كه زن من علني با هر مرد غريبه اي بيرون مي ره و وقتي من نباشم مي ياد خونه.
اميدوارم بفهميد چي مي گم.
و درك كنيد چي مي كشم.
(من نمي فهمم.من اين مرد رو نمي فهمم.من اين نوع بشر رو نمي فهمم.شايد بتونم بهش حق بدم اما نمي فهممش.اما زنشو مي فهمم.ولي بهش هيچ حقي نمي دم.اگر به خانواده اعتقاد نداري پس ازدواج نكن.)

No comments:

Post a Comment