Tuesday, August 7, 2012

در پی مرگ 2


روي تنه ي درخت پير نشست.
صبح از راه رسيده بود و كنار پايش منتظر بود.
مرد دستي در موهايش كرد و آهي كشيد.سنجاب روي شانه اش آرام فندق مي خورد.
"بايد راه بيافتي.زمان زيادي براي از دست دادن نداري رفيق."
سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و نفس عميقي كشيد و بلند شد.
حس كرد زانوانش ترق و ترق مي كنند.
پري زيبا روي سينه اش نشسته بود و به صداي نفس هاي مرد جوان گوش مي داد.
"من به تو عمر جاودانه دادم."
و چشمان همسرش را بوسيد.
مرد بازوان پري را گرفت .
"تو خيلي زيبايي.كاش مي توانستم نام تو را بدانم."
پري سينه اش را بالا گرفت و پستان هايش را روي سينه ي مرد جوان لغزاند.

"گفتم كه اگر نام مرا ببري جادويم باطل مي شود."
مرد جوان خنديد. 
"من عاشق خنده هايت هستم."
"من عاشق ..."
او نمي دانست عشق چيست.
اما پري را دوست داشت.
مرد همراه صبح تا مرداب رفت و آنجا كنار نيزار ها مرخصش كرد.
"بايد به او مي گفتي.بايد همه چيز را با صبح در ميان مي گذاشتي."
"دست از سرم بردار.من خسته ام."
و روي آب دراز كشيد.مرغابي ها گردش مي چرخيدند و هوا از غم او دگرگون شد.
مرداب خميازه اي كشيد و بيدار شد.
"آه پيامبر!تو چقدر پير شده اي؟"
مرد چشمانش را بست و به خواب رفت.
"بيدار شو مرد جوان.خورشيد به ملاقات آمده."
از پشت پلك هايش دستان گرم و نازك خورشيد را مي ديد كه حريصانه صورتش را نوازش مي كرد.
خنده اي كرد و چشمانش را باز كرد.
پري دستش را بين او و خورشيد گذاشت.
"بايد بيشتر مواظب باشي.او داغ است و حرارتش بينايي ات را از تو خواهد گرفت.
با خودش گفت اي كاش مي شد.حس مي كرد بيش از سن اش پير و فرتوت شده.به خودش مي گفت شايد من زندگي ديگري داشته ام و همان روح به درون اين جسم منتقل شده.
مادامي كه خورشيد از پس پرده ي حرير درباره ي زيبايي هاي آسمان و عشق بازي هايش با ماه حرف مي زد و پري مشغول آماده كردن صبحانه بود ،مرد جوان با انديشه هايش به باغي رفته بودند.
اطمينان داشت همه چيز را قبل از آن تجربه كرده است.
همه چيز را لمس كرده است.
غنچه ها غمگين بودند.
جنگل با آنها مهربان نبود.
گل مادر به مرد جوان گفت كه او هر لحظه از مرگ فرزندانش مي ميرد و زنده مي شود.اما بايد به جبر جنگل خوشحال به نظر برسد .
مرد جوان از خودش پرسيد كه چرا بايد زندگي تفاوت قائل شود.
چرا درخت عمرش بيش از گل هاست و جنگل ناميرا و هوا هميشگي و خورشيد ...
سوالاتش تمام نمي شدند.
گنجشك صدايش زد.
راه كلبه را در پيش گرفت اما همچنان به غم گل هاي زيبا مي انديشيد كه چه كوتاه است فرصت زيستنشان.
خورشيد رفته بود.پري او را در آغوش كشيد و گفت كه چقدر خوب شد كه رفته بيرون.چون هيچ دوست ندارد خورشيد با او حرف بزند.
مرد جوان لبخندي زد و روي صندلي نشست.
"مي تونم ازت يه خواهشي بكنم؟"
"هر چيزي عزيزم."
"مي خوام خلوت داشته باشم.مي خوام از موجوداتت بخواي مارو تنها بذارن وقتي توي كلبه با هم هستيم."
پري نگاهش مي كرد.
"اما نمي خوام از من ناراحت بشن."
پري زير لب وردي زمزمه كرد و تنهايي و خلوت از دودكش وارد كلبه شد.
"درود بر بانوي ما جنگل.درود بر سرور ما مرد جنگل."
"آه پري من.خواهش مي كنم.حتي تنهايي ها هم نباشند."
پري دستي زد و همه چيز ناپديد شد.
فقط او ماند و پري.در و ديوار و درخت و آسمان و زمين و همه چيز محو شده بود.
فقط او بود و پري.
حتي زمان هم نبود.
براي مدتي پري هم غيبش زد.
مرد جوان بر فضايي لايتناهي نشست و به پشت دراز كشيد و معلق به فكر فرو رفت.
صداي پري در گوشش پيچيد.
"عزيزم،مي خواهي حتي افكارت هم نباشند؟"
و ناگهان مرد جوان سبك و بي وزن در فضا رها شد.
دور شد و تا بي نهايت در فضا فرو رفت.
پري كنارش ظاهر شد.
حتي خاطره ها هم رفته بودند و مرد جوان گنگ و گيج به او مي نگريست .

پري كنارش دراز كشيد و در اغوشش كشيد و با او مدت ها رفتند.
آنقدر رفتند كه پري خسته شد.
مرد جوان به خودش آمد.پري خاطراتش را به او بازگرداند.
"چند وقت است اينجاييم پري مهربان من؟"
"نمي دانم."
"دوستت دارم پري.و دلتنگت شدم.وقتي نبودي دلم گرفت.مي خواستم نباشم و هيچ چيز نباشد اما تو در كنارم باشي."
پري از شوق گريه اش گرفت.
مرد جوان با انگشتانش اشك هاي مرمرين پري را كه درخشنده در فضا پخش مي شدند را پاك كرد و بوسه اي بر پيشاني اش زد.
"دوستت دارم.تو نبايد گريه كني."
"مرا در آغوش بگير.قول بده تنهايم نذاري.من بيش از اين تحمل تنهايي را ندارم.بايد كمكم كني.من نمي توانم بيش از اين همه چيز را كنترل كنم.مي خواهم كمي استراحت كنم.مي خواهم زماني براي خودم داشته باشم.كمكم كن عزيزم تا بتوانم براي خودم فارغ از مسئوليت ها زندگي كنم."
مرد جوان انگشتش را روي لب پري گذاشت و با حركت پلك هايش به او قول داد كه تنهايش نگذارد و تا آنجا كه مي تواند كمكش كند.
پايان

No comments:

Post a Comment