Tuesday, August 7, 2012

در پی مرگ 1


این داستان لطیف است.خودم با آن حال کردم.نشئه شدم.حتی خماری آخرش هم خوشایند بود.

فراموشي روي سرش پرواز مي كرد.
در شب تيره مردي  كه پيراهن روشن به تن دارد مي كوشيد تا گل و لاي را از كفش هايش پاك كند.
"نمي رسيم!"
در فاصله ي چند متري اش كه جز مه و صدا چيزي نبود خش و خشي اورا به خودش مي آورد.
سر بالا مي كند.كمرش را راست مي كند و همزمان پاي راستش را بالا مي اورد و سعي مي كند زير كفش را با تنه ي درخت تميز كند.
"چرا ماتت زده؟"
با خودش مي گويد "حق با توست.بايد عجله كنم."
ديشب كه از خانه خارج شد مي توانست در تاريكي مطلق همه جا را ببيند.چشمان او مثل يك خفاش شب تاريكي را در مي نوردند و تا كيلومترها مي بينند.جنگل آرام بود و صداي نجواي موريانه هاي سرباز را ميشد شنفت.
درنگ نكرد و راهش را از ميان درختان انبوه صنوبر در جنگل خاموش به سمت درياچه كج كرد.
همه مي دانستند كه سالهاست آن درياچه به دلايل نامعلومي گم شده است.
حتي قديمي ترين فرد ساكن منطقه هم نتوانسته بود در طول يك جستجوي 9 روزه نشانه اي از درياچه بيابد.
گويي جنگل خانه تكاني كرده است و همه ي اسباب و وسايلش را جابه جا كرده باشد.شايع شده بود كه جنگل به همراه پري هايي كه لابه لاي شاخه هاي شلوغ درختان افرا كنار گنجشك ها مي خوابيدند درياچه را برده اند به زيرزمين جنگل و يا به اتاق خواب پنهانش.جايي كه ديگر هر مهماني نتواند در ميهمان پذير از آن منظره ي زيبا لذت ببرد.
مرد خسته از راه پيمايي طولاني زير يك درخت صنوبر متوقف شد.دستانش را به تنه درخت داد و چند مرتبه به كمرش ورزش داد.هوا را جوري به ريه هايش فرو برد كه گويي قرار است در مسابقه ي شنا به اعماق اقيانوس شركت كند.
پشت به درخت كرد و ارام ارام نشست.
مه كمتر شده بود.
هرچه صبح نزديكتر ميشد پتوي مرطوب و نمور جنگل كوچك و نازكتر ميشد.
اكنون مي شد درختان روبرو را ديد.
"فكر مي كني اگه استراحت كني خستگي ت رفع ميشه رفيق؟"
چشمانش را بست و زير لب زمزمه كرد:"ميشه!مطمئنم كه ميشه !"
و به خواب رفت.بالاي سرش يك ماده يوزپلنگ زخمي روي شاخه اي نازك جابه جا شد.
خون از ميان پاهايش قطره قطره بر جان درخت و جامه ي مرد مي چكيد.
گوش هايش را تيز كرد تا مگر فرياد نوزادش را بشنود.
اما جز صداي كودك جنگل باد و نوه اش نسيم چيزي نشنيد.
زوزه اي كشيد و به ياد آورد كه اعتمادش بر خلاف قوانين طبيعت بوده است.غريزه اش دستور مي داد كه به مرد اعتماد نكند.
شي ئي از آسمان بالاي سر آنها  با سرعت نور گذاشت.
از صداي جابه جايي هوا و پچ پچ جغدهاي آن حوالي بيدار شد.
دستش را به خزه هاي پاي درخت كشيد و خيسي كف دستش را به پاي چشمانش.
"من مراقبت بودم.وقتي تو خواب بودي من چشم بر هم نذاشتم تا مواظبت باشم."
صدا خيلي نزديك بود آنقدر كه مرد حس كرد نكند خودش دارد حرف مي زند.
به راه افتاد.
درخت ها بيدار مي شدند و نرمش مي كردند و با صداي گرفته مي گفتند:"درود بر پادشاه نيكزاد نيك كردار"
مرد لبخندي مي زد و به راهش ادامه مي داد.
يك جفت پرستوي سحرخيز ساكن كلبه اي در آن نزديكي روي زمين مشغول جمع آوري شاخه هاي ريز خشك بودند.
"درود بر پير دانا پيامبر خدا"
مرد دستي به محاسنش كشيد و سرفه اي كرد.پرستو ها به روي شانه اش پريدند و نجواكنان همه ي وقايع را تعريف مي كردند.
آخرين روز مرد جنگل را با دلخوري ترك گفته بود.
روزگاري او پيامبر و پادشاه جنگل بود.
و همسر جنگل.
جنگل مرد را سال ها پيش زير يكي از درختانش يافته بود.
و سرپرستي اش را پذيرفته بود.
او را با شير ماده گرگ هايش سير كرده بود.
و در پر نرم قوهاي مهربان درياچه اش و مرغ هاي وحشي خوابانده بود.
و يوزپلنگي را ماموريت داده بود تا شب ها كودك را در آغوش بگيرد .
و همواره مارمولك هايي بودند تا همه ي اخبار را به جنگل برسانند.
جنگل هرگز براي ديدن كودك به ديدارش نرفت.
تا آنكه پري قهوه ايروبيك كه نديمه ي مخصوص جنگل بود خبر آورد كه كودك جوان برومندي شده است كه مثل يوزپلنگ سريع و مثل ببرهاي كوه پايه قوي ست.
جنگل همه را مرخص كرد.
از كلبه اش خارج شد و زير درخت زيتونش ايستاد و وردي خواند.
الهه ي جوان و زيبايي با موهاي طلايي و پوست صاف شيري عريان از ميان درختان مي گذشت و قدم بر سينه ي باد مي گذاشت . خورشيد شرمش آمد بيش از آن بر آسمان جنگل بتابد و پشت ابري پنهان شد.
جوان قوي هيكلي مشغول بازي با پروانه اي بود.
كنار مرد جوان يوزپلنگ نشسته بر تخته سنگي با چشمان تيزش به اطراف مي نگريست.
پرنده ها بالاي سر جوان پرواز مي كردند و يك چكاوك آواز درخت ها را مي خواند.
اي ابي آسمان زيبا
اي گسترده ز دور تا به اينجا
من ...
و با ورود الهه ي جوان همه ساكت شدند.
درخت ها نفسشان بند آمد.
سبزه ها رشدشان متوقف شد و ابر هاي بالاي سرشان بي صدا گوشهايشان را تيز كردند.
مرد جوان پروانه را بوسيد و رهايش كرد.
پروانه روي دوش الهه نشست و ناپديد شد.
جوان برخاست و با صداي بلند گفت: درود بر تو اي موجود زيبا .
الهه نزديك شد.
فرمان داد باد او را روي زمين نهاد.
جلبك هاي جوان پهن شدند و الهه  گام برداشت.
هيچ چيز حركت نمي كرد مگر براي رفع نياز او.
چرخي گرد جوان زد و بويش كرد.
موهايش بلند و آشفته و تنش گلالود و چرب بود.
اما همچنان زيبا و قوي .
الهه به يوزپلنگ فرمان داد تا جوان را به درياچه ببرد و پاكيزه كند.
و رفت.
شب هنگام غزال پير وارد تنه درخت بلوط شد و مسائلي را در گوش جوان نجوا كرد .
با صداي غوك ها جوان راهش را از ميان تاريكي مطلق پيدا مي كرد تا آنكه شب پره ها درب كلبه ي جنگل را نشانش دادند.
در باز شد و جوان وارد شد.
باد به آرامي مي چرخيد و نگاهباني مي داد.
مه دور كلبه را پوشانده بود تا چشمان موجودات بيدار نجنبد .
ابري روي ماه را پوشانده بود تا نورش طالعي نحس بر اين رويداد بزرگ نزند .
همه چيز آماده بود تا اتفاقي مهم بياقتد.
 رازقي ها ي باغچه شعر نهال هاي جوان را زمزمه مي كردند و شب بو ها تا آنجا كه مي شد عطرشان را از جدار چوب هاي ديوار به داخل مي فرستادند.
كرم هاي شب تاب سقف خانه را چراغاني كرده بودند.
و يك پري براي مرد جوان نوشيدني آورد.
معجون مست كننده اي از شير تخمير شده ي ماديان هاي وحشي .
تختي از پر قو و عطر گلهاي داوودي كنار اجاق روشن از آتش سبز ني هاي مرداب گمشده انتظارش را مي كشيد.
جنگل، نامرئي روي شانه هاي پهن مرد جوان نشسته بود.
بي وزن و آرام .
و موهايش را بو مي كشيد .
مرد جوان معجون را سر كشيد و روي تخت بي هوش افتاد .
الهه ي زيبا روي سينه اش دراز كشيد و كف دستش را روي پوست بازوان مرد جوان مي كشيد.
ادامه دارد...

No comments:

Post a Comment